اعتماد و اعتقاد ۵

128 25 0
                                    

+ تو پسر قشنگی هستی دنی اما اخلاقتم باید قشنگ باشه ،میدونی پدرت خیلی خوشگله و اخلاقش خوشگل تر،باید مثله پدرت باشی ،متین و آروم و خوش صحبت
دنی با دقت به دهن کوک نگاه میکرد و غرغر میزد و دستاشو تکون میداد.
لبخندی زد و زمزمه کرد : خدایا حالا انگار بچه این چیزا رو میفهمه، آه !!! من واقعا این همه خوبیه ته رو نمی تونم ... یه نقطه ضعف داشته باش جذاب لعنتی ...
یهو مکث کرد ...چرا داشت غر میزد ، « کووووک از تو بعیده ، یه عمر کم حرف بودی،جمع کردی الان فوران کردی ،آرام بگیر مرد»

چرا داشت غر میزد ، « کووووک از تو بعیده ، یه عمر کم حرف بودی،جمع کردی الان فوران کردی ،آرام بگیر مرد»

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

~ دددد...دی دی دی
+ آه دنی تو هم عاشق ددیت هستی ؟!! میدونم نمیشه عاشقش نبود.
~ به به به به
+ فندق کوچولو، بریم به پسرم غذا بدم بعدش یه چرت بزنیم که منم خوابم میاد.

از پشت در به معنی واقعی کلمه فرار کرد، توی نشیمن دستی به لباسو سرو روش کشید و روی کاناپه ولو شد، چندتا نفس عمیق کشید .
+ آلیس؟!؟! کی اومدی؟!
° سلام کوکی ، تازه رسیدم ،خوبی؟
+ ممنون ، تهیونگم اومده؟!!
° یه جلسه فوری تو دانشگاه براش پیش اومد،دیرتر میاد.
خوب این یه کم ناراحت کننده بود، چرا بهش خبر نداده بود.
دنی رو دست آلیس داد : نگهش دار من غذاشو بیارم.
فکرش درگیر بود، حساس شده بود!!! از مرد صبوری مثله جونگکوک بعید بود، عشق واقعا آدمو ضعیف می کنه.
بعد از غذا دادن به دنی ، خوابوندش و دوباره برگشت .کنار آلیس نشست.
° اوضاع خوبه؟
+ اوهوم
° چیزی شده؟
کوک به آلیس نگاه کردو : ها؟! نه چطور؟
° آخه یه جوری ای؟
+ به نظرت استاد اجازه میده من یه ساعتایی رو برم باشگاه ، حس می کنم عضله هام دارن از بین میرن.
° می خوای باهاش صحبت کنم؟
کوک با لبخند به اون دختر نگاه کرد: میتونی؟
آلیس حرص میخورد ؛« من خرم؟!! منو گیر آوردی مردک جاااذذذاااب ؟!؟! شما هرشب تو بغل همید بعد...هوففف» : آره حتما
کوک همینطور که مشغول تماشای درامای روبه روش بود خوابش برد.
.............................................

سرو صدای اطرافش زیاد بود، اما چیزایی که شنید حواسشون جمع کرد اما چشماشو باز نکرد.
° از کی غریبه شدیم ته؟!
- آلیس ...من ...
° میدونی چقدر خوشحالم ؟! من دارم تو چشمات زندگی می بینم ، چیزی که این ۹ ماه توش ندیدم. قبلش هم نبود.
- من متأسفم،ولی نگفتنم به این معنی نبود که تو غریبه ای، فقط میترسیدم.
° آقای فیلسوف ، عشق ترس داره؟! تو این سن ؟! اینجا کسی با گی بودن مشکل نداره با همجنس گرایی مشکل نداره، پس دلیلت مسخرست. بگو نمی خواستی کوک ناراحت بشه یا احساس امنیت نکنه.
- میشه جلوی کوک این حرفارو نزنی؟
° ببین؟!؟! دارم به عقلت شک می کنم! از چی میترسی؟
- نمیدونم تا حالا عاشق شدی یا نه، ترس و استرس برای از دست دادن،ناراحت کردن و حتی خوشحال کردن طرفت، ضعیفت می کنه، نادیا بهترین رفیق دنیا بود، حتی بهترین همسر،تا ابد درد رفتنش تو یه گوشه قلبم میمونه،ولی کوک حسش فرق داره!!! لبخندش آرامشه، چشماش آرامشه، کلا آرامشه، می خوام بغلش کنم،ببوسمش و... وقتی هست خوشحالم، انگار اول جوونیمه و حس شادی بیش از حدی که می خوام بپر بپر کنم، اون با اینکه جوونتره آرومتره و من برعکسم. این منو میترسونه
آلیس با لبخند نگاهش به پشت سر تهیونک بود.
تا خواست برگرده دستی دور گردنش حلقه شد ونجوای مسحورکننده ای کنار گوشش لب زد : کافی بود بگی عاشقمی و تمام ،اینهمه سفسطه نداشت استاد.
تهیونگ چشماشو بست و لبخند زد و روبه آلیس گفت : بخوام این شیرین زبون رو ببوسم جلوی تو عیبه ؟
آلیس چشماش گرد شد تا اومد اعتراض کنه ،این لبهای بی پروای کوک خجالتی بود که کنار مردش نشسته بود ، به لبهاش وصل شد.
آلیس هینی کشید و دستشو جلو دهنش گذاشت اما خبیثانه سریع گوشیشو درآوردو پشت هم عکس گرفت.
بعد بلند شد و غرغر زد : شرم و حیاشونو تف کردن راحتن، لعنتیای روشن فکر ...آه... خوشگل، خدای من
بعد قبل خروج برگشت سمتشون که با خنده بهش نگاه میکردن: شما خیلی خوشگلید ،می خوام برم خودمو بکشم ...و بعد سریع خارج شد.
اما تهیونگ به سمت کوک برگشت باهمون نگاه و لبخند آروم ، خیره تو چشماش و کوک هم.
- تا دو دقیقه دیگه جیمین زنگ میزنه تا فحش کشم کنه.
کوک خندید و نزدیک تر رفت و روی لبهای ته زمزمه کرد : من نمیترسم ته ،نه تا وقتی که داشته باشمت.

lonely heartsWhere stories live. Discover now