صبح با صدای بوسه و خنده های ریزی بیدار شد و باز صحنه ای زیبا.
جونگکوک ،دنی رو زیر صورتش کشیده بود و رو شکمش پوف میکرد و دنی غش غش میخندید و بعد کوک رو شکمشو پشت هم می بوسید و قربون صدقش میرفت.
کودوم پرستاری این همه برای یه بچه احساس خرج می کنه ،کوک از جون و دل مایه میزاشت. این فکر تهیونگ بود، اون هنوز نفهمیده بود کوک عاشق فندقه وگرنه هرگز پرستاری اینقدر وقت نمیزاشت.
+ بیدارت کردیم؟
از فکر در اومد و لبخندی زد : باید بیدار میشدم دیگه.
دنی به سمت پدرش رفت و لوپشو بوسید، اما یه بوس تفی.
ته خنده بلندی کرد و پسرشو تو آغوشش فشرد و با صدای بمش قربون صدقش رفت ،کوک ازین تغییرات خوشحال بود.
..................................................
* باید اون تاپ نازکه رو می پوشیدم خیلی گرمه.
° میتونی همینم در بیاری چیم، نگاه کن،اکثرا بدون تاپ وتیشرتن.
تهیونگ جلوی یه دستفروش ایستاده بود که اکسسوری های عجیبی داشت ، هر کودومو لمس میکرد ،فروشنده داستانی در موردش میگفت،کوک و دنی که تو بغلش بود هم جذب فروشندهه شدن.
کوک یه اسباب بازی شبیه طبل که میچرخوندیش صدا میداد دست دنی داد و خودش یه گردنبند چرم که پلاکش یه چیزی شبیه عاج یا دندون بود رو لمس کرد.فروشنده لبخندی زد و گفت : افسانش خیلی قشنگه ولی طولانی ،عاشقی؟
کوک نگاه متعجبی کرد و گفت: چطور؟
تو اولین کسی هستی که این گردنبندو لمس کرد.
تهیونگ که توجهش جلب شده بود گفت : یعنی چی؟
& اونایی که عشق واقعی تو قلبشونه جذب این ببر دوعاج میشن. تو یه عشق عمیق تو قلبته ،البته که سکوت کردی ولی قشنگه، من سالهاست اینجام و تو اولین این ببری.
کوک لبخندی زد و بیشتر لمسش کرد.
تهیونگ دنی رو از بغلش گرفت و گفت : بنداز گردنت.
+ اما...
- بنداز
مکثی کرد و انداخت دور گردنش، دستی به ببر دوعاج رو سینش کشید.
مرد فروشنده لبخند گرمی زد و گفت : ازین به بعد دیگه قلبت تو رو میبره جلو ، فقط جلوشو نگیر، چون هر چیزیکه مانعش بشه رو سیاه و زشت می کنه ، قشنگه پسرم باهاش برو جلو.
تهیونگ به کوک نزدیک شد و دستی بهش کشید و لبخند زد و سرشو بلند کرد و تو چشماش نگاه کرد و آروم گفت : امیدوارم به عشقت برسی کوکی.
اما کوک مسخ شده بود و نفس کشیدن یادش رفته بود.
مرد فروشنده چند قطره آب خوشبویی رو ،روی صورت کوک پاشیدو اونو از دنیای خودش خارج کرد.کوک دوباره به فروشنده نگاه کرد : نگران نباش مرد محافظ ، عشقت ابدیه.
نفس عمیقی کشید و پول گردنبندو اسباب بازی چوبی روحساب کرد و بعد از تشکر از فروشنده فاصله گرفت.دنی همچنان بغل ته بود و با اسباب بازی سرگرم .
کوک نگاهی بهش کرد و گفت : خسته شدی بدش من.
تهیونگ کمی عقب کشیدو گفت : نه بزار باشه.
+ چیزی شده ؟
- نه چطور؟
+ تو فکری؟
- سوال دارم
+ بپرس
- ناراحت نمیشی؟
کوک لبخندی زدو جلوی ته ایستاد و گفت : استاد بپرس.
YOU ARE READING
lonely hearts
Romance+ من چیزی از فلسفه نمیدونم استاد، ولی شما میتونید سالها توی این کتابخونه سبز خودتونو دفن کنید ،میتونید خط به خط کتاب بنویسید،اما میتونید لابه لای برگه های کتاباتون خودتونو به یه تکه عشق مهمون کنید؟! پسرتون عشق می خواد! شنیدم پراز گرما و احساس و عشق...