ماه پشت ابر ۴

151 31 32
                                    


صبح با صدای بوسه و خنده های ریزی بیدار شد و باز صحنه ای زیبا.
جونگکوک ،دنی رو زیر صورتش کشیده بود و رو شکمش پوف میکرد و دنی غش غش میخندید و بعد کوک رو شکمشو پشت هم می بوسید و قربون صدقش میرفت.
کودوم پرستاری این همه برای یه بچه احساس خرج می کنه ،کوک از جون و دل مایه میزاشت. این فکر تهیونگ بود، اون هنوز نفهمیده بود کوک عاشق فندقه وگرنه هرگز پرستاری اینقدر وقت نمیزاشت.
+ بیدارت کردیم؟
از فکر در اومد و لبخندی زد : باید بیدار میشدم دیگه.
دنی به سمت پدرش  رفت و لوپشو بوسید، اما یه بوس تفی.
ته خنده بلندی کرد و پسرشو تو آغوشش فشرد و با صدای بمش قربون صدقش رفت ،کوک ازین تغییرات خوشحال بود.
..................................................
* باید اون تاپ نازکه رو می پوشیدم خیلی گرمه.
° میتونی همینم در بیاری چیم، نگاه کن،اکثرا بدون تاپ وتیشرتن.
تهیونگ جلوی یه دستفروش ایستاده بود که اکسسوری های عجیبی داشت ، هر کودومو لمس میکرد ،فروشنده داستانی در موردش میگفت،کوک و دنی که تو بغلش بود هم جذب فروشندهه شدن.
کوک یه اسباب بازی شبیه طبل که میچرخوندیش صدا میداد دست دنی داد و خودش یه گردنبند چرم که پلاکش یه چیزی شبیه عاج یا دندون بود رو لمس کرد.

فروشنده لبخندی زد و گفت : افسانش خیلی قشنگه ولی طولانی ،عاشقی؟کوک نگاه متعجبی کرد و گفت: چطور؟تو اولین کسی هستی که این گردنبندو لمس کرد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

فروشنده لبخندی زد و گفت : افسانش خیلی قشنگه ولی طولانی ،عاشقی؟
کوک نگاه متعجبی کرد و گفت: چطور؟
تو اولین کسی هستی که این گردنبندو لمس کرد.
تهیونگ که توجهش جلب شده بود گفت : یعنی چی؟
& اونایی که عشق واقعی تو قلبشونه جذب این ببر دوعاج میشن. تو یه عشق عمیق تو قلبته ،البته که سکوت کردی ولی قشنگه، من سالهاست اینجام و تو اولین این ببری.
کوک لبخندی زد و بیشتر لمسش کرد.
تهیونگ دنی رو از بغلش گرفت و گفت : بنداز گردنت.
+ اما...
- بنداز
مکثی کرد و انداخت دور گردنش، دستی به ببر دوعاج رو سینش کشید.
مرد فروشنده لبخند گرمی زد و گفت : ازین به بعد دیگه قلبت تو رو میبره جلو ، فقط جلوشو نگیر، چون هر چیزیکه مانعش بشه رو سیاه و زشت می کنه ، قشنگه پسرم باهاش برو جلو.
تهیونگ به کوک نزدیک شد و دستی بهش کشید و لبخند زد و سرشو بلند کرد و تو چشماش نگاه کرد و آروم گفت : امیدوارم به عشقت برسی کوکی.
اما کوک مسخ شده بود و نفس کشیدن یادش رفته بود.
مرد فروشنده چند قطره آب خوشبویی رو ،روی صورت کوک پاشیدو اونو از دنیای خودش خارج کرد.کوک دوباره به فروشنده نگاه کرد : نگران نباش مرد محافظ ، عشقت ابدیه.
نفس عمیقی کشید و پول گردنبندو اسباب بازی چوبی روحساب کرد و بعد از تشکر از فروشنده فاصله گرفت.دنی همچنان بغل ته بود و با اسباب بازی سرگرم .
کوک نگاهی بهش کرد و گفت : خسته شدی بدش من.
تهیونگ کمی عقب کشیدو گفت : نه بزار باشه.
+ چیزی شده ؟
- نه چطور؟
+ تو فکری؟
- سوال دارم
+ بپرس
- ناراحت نمیشی؟
کوک لبخندی زدو جلوی ته ایستاد و گفت : استاد بپرس.

lonely heartsWhere stories live. Discover now