سلام . این پارت آخره امیدوارم که از این داستان لذت برده باشید تمام سعی ام رو میکنم تا داستان های دیگه رو بهتر بنویسم ، لطفاً حمایت کنید 💜💜💜(づ ̄ ³ ̄)づ.
Jimin POV: چند دقیقه ای می شد که تو ماشین نشسته بودیم و داشتیم به سمت رستوران حرکت میکردیم. به پنجره خیره شده بودم و چشمانم به مناظر شهر متمرکز شده بود . نور های شهر در تاریکی شب براق میدرخشیدن ، و صدای ترافیک بودن و رفتن ماشین ها به گوشم میر سید اما در این همه شلوغی ، میتونستم چند لحظه ای آرامش رو درون خودم حس کنم.
با تهیونگ و جونگ کوک بودن به من احساس امنیت میده ، این دو نفر ، هر کدوم با صدای خنده هاشون و لحظه هایی که باهم به اشتراک میزاشتیم به زندگیم رنگ و لطافت میبخشید ، و این شب نمیتونست استثنایی باشه.
جونگ کوک : خب ، به نظرم دیگه رسیدیم ، تهیونگ همین رستورانست دیگه ؟ درست اومدم؟ با اون یکی بود؟
تهیونگ: آره همینه . بیبی رسیدیم پیاده شو
POV Jimin: در ماشین رو باز کردم و از ماشین پیاده شدم . دست کوک و تهیونگ رو گرفتم و باهم وارد رستوران شدیم . هوای گرم و دلنشین رستوران احساس خوشایند رو در من بیدار کرد صدای موسیقی آرام و دلنشینی که از بلندگوها میومد یه فضای آرومی رو برام فراهم میکرد.
ما به یه میز خالی کنار پنجره رفتیم .
تهیونگ: خب عزیزم مِنو رو بردار و هرچی دوست داشتی انتخاب کن . به فکر پولش هم نباش.
Jimin POV: به تهیونگ لبخند گرمی زدم و منوی رستوران رو برداشتم و به دنبال غذاهایی بودم که میتونستم سفارش بدم . در حالی که روی اونها رو نگاه میکردم احساس گرسنگی درونم بیشتر می شد.
جیمین: ددی به نظرم پیتزا خوبه ، چیزی که همه ما دوست داریم .
جونگ کوک با شوقی در صداش گفت: آره جیمین پیتزا عالیه ، به نظرم یکمی سبزیجات و پپرونی هم سفارش بدیم.
.........
طولانی نکشید غذایی که سفارش داده بودیم روی میز قرار گرفت در حالی که داشتم قطعه ای از پیتزا رو به ذهنم میبردم نگاهم به تهیونگ و جونگ کوک افتاد . اونها با لذت غذا میخورن و با لبخندی روی لب به من نگاه میکردن.
تهیونگ: جیمین خیلی کیوت غذا میخوری
با حرف تهیونگ کمی خجالت کشیدم و بهش لبخند بامزه ای زدم اما متوجه این نبودم که قراره امشب چه اتفاقی بیفته....
بعد از اتمام غذا ما لحظهای ساکت بودیم .
احساس سیری و رضایت از غذا درونمون جاری بود .
جونگ کوک: بیبی سیر شدی ؟ چیز دیگه ای نمیخوای برات سفارش بدیم؟
جیمین: نه ددی خیلی ممنون من دیگه سیر شدم
CZYTASZ
عشق در دنیای مافیایی
Fantasyخلاصه داستان: جیمین یه پسری بود که وضع مالی خوبی نداشت ، وقتیکه کوچیکتر بود پدرش رو داخل سن 9 سالگی از دست داده بود و فقط با مادرش زندگی میکرد ، اون در حال حاظر داخل یک رستوران کار میکرد تا بتونه خرج زندگیش رو دربیاره اما به مرور زمان با یکی آشنا می...
