از من
کمی بیشتر از چند استخوان مانده
کمی بیشتر
برای تو
برای دریده شدن
چند ضربان بیشتر قبل از خاموشی
و چند جرعه زندگی
برای تسلیم کردن
با چشمانی همیشه بیدار
از وحشت
که مبادا مرگ
در خواب برسد
مبادا آخرین جریان باد
از میان انگشتانم بگریزد
جملاتی پر تکرار
در سرم چرخ میزنند
در کنج و گوشه جمجمه ام مینشینند
فکر میکنند
به چشمانم خیره میشوند
صفحاتی پوسیده از چند خاطره را هنوز
جایی در سرم پنهان کردم
هر شب
دست های یکدیگر را میگیرند
رویایی میسازند و خداحافظی میکنند
هر شب یکی شان
با نفس هایم به تاریکی اتاق می گریزد
و میرود
میرود...
و رویا تمام میشود.
با یک نقطه بر سر جمله.
و من...
من...
"من"...
به پایان میرسم.
I.S.L.A.N.D