The first step

1.2K 149 54
                                    

قدم های محکمش رو روی سرامیک های مرمرِ دفتر گذاشت و همونطور که موهای مقداری بلند شده‌اش رو پشتِ گوشش هدایت میکرد، نگاهی سنگین به کارمند هایی که حالا با ورودش به شرکت دست از هرکاری حتی نفس کشیدن هم برداشته بودن تا برای مرد تعظیم و سلام کنن، انداخت. چشم هاش رو دورِ اتاق چرخوند و با دیدنِ مدیر های بعضی از بخش های مهم شرکت، لب هاش رو که از بالمِ لبی که زده بود برق میزدن، به نیشخندی باز کرد. کمی بعد گذشت که صدای لطیف اما درعین حال محکمش رو مهمون گوش های افرادِ داخل اتاق کرد:
_امروز زمانِ تهیه گزارشات ماهیانه‌ست یا همچین چیزی؟ میبینم بعضی از مدیر ها بالاخره اینجان.

یکی از کارمند ها که از قضا پسری جوون و تازه کاری بود بی توجه به اینکه چه چیزی به زبون میاره، لبخند ملیحی زد:
_از اونجایی که نمیدونستیم کِی بالاخره قراره که تشریف بیارید هنوز گزارشات رو آماده نکردیم رئیس!

جونگکوک با این حرف، چشم هاش کمی درشت تر از حالت عادی شدن تا فردی که این حرف رو زده بود پیدا کنه. وقتی چشم هاش به پسری که با قیافه‌ی بانمکی وسط جمع ایستاده بود و چندین دسته لباس دستش بود، لبخند کجی زد و همونطور که باز قدم های محکم و آرومش رو روی زمین میگذاشت به طرفِ پسر حرکت کرد. غافل از اینکه با اون قدم هاش چه غوغایی رو داخل دلِ کارمند های بیچاره ایجاد میکنه.

_اوه که اینطور چقدر هیجان انگیز! فکر نمیکنم نیازی باشه خیلی سر بزنم اینجا از اونجایی که اینجا شرکتِ منه و مطمئنم از کار کارمند ها اما فکر میکنم باید تجدیدِ نظر کنم!
بعد نگاهی به سرتاپای پسر انداخت و همینطور که خودش رو برای نرفتنِ یک چشم غره‌ی غلیظ کنترل میکرد، به سمتِ در دفترش که آخر راهرو قرار داشت حرکت کرد.

بعد از اینکه جونگکوک از اون جمع خارج شد و وارد دفترش شد، نفس های حبس شده ای ناگهان آزاد شد و حالا دختر و پسرهای جوونی که لباس و کاغذ به دست درحال نفس نفس بودن با چشم های گشاد شده به در دفتر رئیسِ جوون زل زده بودن.

نگاهی بی حس به کارمند ها انداخت و همونطور که یک دستش رو به میزِ منشیش تکیه داده بود، تکخندِ صداداری زد که توجه دختری که پشت میز نشسته بود و درحال تایپ کردن داخلِ لپ تاپش بود رو جلب کرد. اون دختر هم مثلِ بقیه‌ی کارمند ها تمام مدتی که رئیس جئون اونجا بود نفسش رو حبس کرده بود تا خدایی نکرده نحوه‌ی نفس کشیدنش روی مخِ جونگکوک نره و باعث نشه امری که هر انسانی حق انجامش رو داشت تا زنده بمونه، موجبِ اخراج شدنش بشه. همین حالاهم تقریبا همه مطمئن بودن که اون پسر تازه کار با حاضر جوابیش قراره از همین عصر دنبال شغل جدیدی برای خودش بگرده و به همین خاطر حالا با چهره ای رنگ پریده روی صندلی نشسته بود.

نگاهی به قیافه‌ی منشیش انداخت و همونطور که یک ابروش رو بالا میداد، گفت:
_نمیفهمم ترسِ ملت از این پسر چیه. ندیدی چطور لب هاش از برقِ لبی که مطمئناً طعمِ توت فرنگی بود، برق میزد و صورتی بود؟ یا اون موهاش که اونطوری پشتِ گوشش میداد و طرزِ راه رفتنش که کاملا مشخصه ادا اطواره و قطعا خودش نمیتونه انقدر استوار و محکم راه بره! این‌ها چیزیه که ترسناکش میکنن؟

𝗬𝗼𝘂 𝗰𝗮𝗻 𝗯𝗲 𝘁𝗵𝗲 𝗕𝗼𝘀𝘀 | 𝖵𝗄𝗈𝗈𝗄Where stories live. Discover now