بیست و چهارم. تلقین

298 141 96
                                    

فلش‌بک-

" آقا؟ شما شوهرشی؟ "

دست‌های لرزونش آروم و قرار نداشتن. نفسش به شماره افتاده بود. احتمالا صورتِ رنگ‌پریده‌ش جوابی بود که اون پرستار بهش نیاز داشت.

" آقای کیم شما هستید؟ " تهیونگ نمی‌دونست هوا رو چطور فرو بده. سری تکون داد. چیزی نمی‌گفت اما همه‌ی اعضای صورتش، حتی اون دستای لرزونش در حال التماس‌ پرستار بودن.

" متاسفم آقا. "

ضربان قلبش رو حس نکرد. خواست بپرسه چه بلایی سرم اومده ولی زبونش نمی‌خواست ازش اطاعت کنه.

" همسرتون حالش خوبه اما نتونستیم بچه رو نجات بدیم. "

به سینه‌ی تنگش چنگ زد و به سرفه افتاد: " خدایا! " گرمیِ شادی رو که توی چشمش جمع می‌شد، حس‌ می‌کرد.

" حالتون خوبه؟ "

" خوبم... " نهایت تلاشش رو کرد این کلمه رو ادا کنه: " همسرم خوبه. "

" به زودی به هوش میاد. متاسفم آقا. بچه‌تون... "

تهیونگ سری تکون داد: " همسرم مهم‌تره. نگران اون بودم. " جایی برای نشستن پیدا کرد و این بار که هوا رو فرو داد، دست لای موهاش بُرد. دسته‌ای چنگ زد و چشماشو بست: " سلین خوبه، حالش خوبه. چیزی نیست. "

" اما ممکنه مرگ این بچه همسرتونو تحت تاثیر قرار بده. "

یادش افتاد سلین با چه شوقی اتاق بچه‌شونو چیده بود‌. دوتایی دیوار‌ها رو رنگ زده بودن و وسط رنگ‌کاریِ کثیف‌شون، با چندتا آهنگ کانتری که از ضبط‌ پخش می‌شد، رقصیده بودن. همو بوسیده بودن و سلین تهیونگ رو مجبور کرده بود دست روی شکمش بذاره تا خودش حس کنه قلبِ بچه‌شون چقدر تند و سریع می‌تپه.

" اشکالی نداره عزیز دلم. " زمزمه‌کنان سر بالا گرفت و با خودش فکر کرد چطور باید سلینی رو که قراره برای بچه‌ی از دست‌رفته‌ش عزاداری کنه، به آغوش بگیره و نوازش‌ کنه.

.
.
.

" جیمین؟ "

پسر عینکی تیکه‌ی چسب رو روی دم بادکنک چسبوند و با دهانی بسته جواب داد: " ممم؟ "

چند دقیقه پیش که جونگ‌کوک این نردبون دوطرفه رو از کتابخونه‌ی وسیعش بیرون کشید و توی حال آورد تا جیمین راحت‌تر خونه رو برای تولد یونلی تزیین کنه، نمی‌دونست جئون قراره به کمکش بیاد و اون طرف نردبون بایسته؛ درست کنارش. و حین تماشای‌ حرکات جیمین، تیکه‌های‌ چسبو به دستش بده، یا حتی شرشره‌های هفت‌رنگ رو به کمک هم نگه‌دارن.

" کابوسات چطورن؟ "

حالا که نزدیک ایستاده بود، صدای‌ صیقل‌خورده و دلپذیرش رو به وضوح توی گوشش می‌شنید. چیزی توی سینه‌ش تکون خورد. جیمین در جواب گفت: " میرن و میان. راحتم نمیذارن. "

LUCIAN |Kookmin| Hiatus Where stories live. Discover now