بیستم. عطش پرواز

287 142 62
                                    

" چرا بهش حمله کردی؟ "

میون تاریکیِ اتاق، جونگ‌کوک نزدیک پنجره ایستاده بود و به بارش وحشیانه‌ی بارونی نگاه می‌کرد که شک نداشت دست‌کمی از تلاطم ذهنی تهیونگِ پشت سرش نداره. پسری که روی تخت دراز کشیده بود، چشماشو بسته بود و با تخم چشم لرزونی که تند و سریع به هر سمت می‌چرخید، مطیعانه به دنبال جواب‌هایی خالص و صادق برای سوالات مرد می‌گشت.

" می‌خواستم نجاتش بدم. "

" از چی؟ " جونگ‌کوک گردنش رو کج کرد و صدای ترق و توروق از استخون فک و گردنش بلند شد. هرچند، این صدای ریز به سرعت میون موسیقی بارون و آسمونِ بی‌تابِ بیرون از پنجره، بلعیده شد.

" از جونگ‌کوک... "

توجهش جلب شد. با ماگ سفیدی که دسته‌ی بزرگش رو میون انگشت‌های کشیده‌ش نگه داشته بود، سوال بعدی رو پرسید: " جونگ‌کوک؟ چرا؟ "

" خطرناکه. " می‌دونست و مطمئن بود خلسه تمام دیوار دفاعی تهسونگ رو پایین آورده. لب‌های تهیونگ با هر حرکت حقیقت رو بهش‌ می‌گفتن.

" چه خطری؟ "

" جونگ‌کوک مریضه. "

دسته‌ی ماگ رو لای انگشت فشرد. انقباض فک و دندونش رو حس می‌کرد. می‌دونست نباید هیچ بازتابی از احساسش‌ رو توی لحنش نشون بده. پس همه‌ی تلاشش رو کرد لحنش تغییر نکنه:

"چرا فکر می‌کنی جونگ‌کوک مریضه؟ "

تبدیل کردن خودش به شخص سومی که تهیونگ راجع بهش حرف میزنه، کار جالبی بود. نیاز داشت کنار اون پسر بایسته و چند دقیقه از بیرون به خودش نگاه کنه.

" چون... " به محض این که سنگینیِ بغض رو توی اون صدا حس‌ کرد، چشم از منظره‌ی بارون برداشت و به عقب چرخید. صدای تهیونگ دوباره به گوشش خورد: " چون این مرد زندگیِ منو تباه کرده. "

و با گوش‌های خودش شنید صدای تهیونگ چطور روی آخرین کلمه شکست و هزار تیکه شد. با این که حالا تحت کنترل احساساتش بود، اما همچنان سوالات جونگ‌کوک رو با جواب‌هایی کوتاه پشت سر میذاشت.

" تباه؟ " لب روی ماگ گرمش گذاشت و از چایی تازه‌ای که دم کرده بود، کمی نوشید. گرمای دلچسبی از گلوش پایین سُر خورد: " چرا تباه؟ "

" از من و سلین عروسکای نخ‌داری ساخته که نمایشِ مزخرفشو اجرا کنیم. از اون بالا نگاهمون می‌کنه. "

" چی ازتون می‌خواد؟ "

" نمی‌دونم... " سینه‌ی تهیونگ لرزید و پلک‌های دردمندش رو به هم فشار داد. اشک بالاجبار راهش رو به بیرون پیدا کرد: " فقط می‌دونم یه هیولاست. سلینو ازم گرفت‌. زندگیمو خراب‌ کرد. خانواده‌مو از هم پاشوند... "

جونگ‌کوک روی نرمی تخت نشست. بازم از چاییش نوشید و بی این که به هیولا نامیده‌شدن خودش اهمیتی بده، لبخند زد.

LUCIAN |Kookmin| Hiatus Where stories live. Discover now