"عاااااایش"

بلند و با حرص گفت. اصلا هواسش نبود که دو جفت چشم مامان باباش روش خیره هستن. منتظر حرف هاش بعدیش بودن که جیمین دستشو روی کمرش گذاشت و کمی به خودش کش و قوص داد.

"کمرم یهو تیر کشید"

انقدر هول کرده بود که ضایع بود داره بازی میکنه.
باباش با چشم غره بهش نگاه می‌کرد و مامانش هم که متوجه اضطرابش شد سعی کرد هواس شوهرشو پرت کنه.

"عزیزم، غذا چطوره"

مرد با مهربونی و لبخند سمت زنش چرخید و گفت عالیه.

مرتیکه عوضی
چقدر خوب میتونه تظاهر کنه

توی ذهنش به باباش گفت و به غذا خوردن و چک کردن ریپلی ها ادامه داد.
همونطور که انگشتشو روی صفحه بالا پایین میکرد، چشمش به پروفایل آشنایی خورد.
پسر مو نعنایی با تتو های بازوش. دقیقا همون پروفایلی که توی اینستاگرام گذاشته بود.
سریع چشمش دنبال ریپلایش رفت و جوابو خوند.

*دارم میرم سفر، دوست داری بیای pm بده*

چشماش به درشت ترین حالت ممکن درومده بود. این بهترین و شوکه کننده ترین ریپلای عمرش بود.
خواست از سر میز بلند شه، انقدر هول کرده بود که پاش به لبه ی صندلی گیر کرد و با همون صندلی از عقب به زمین افتاد و همزمان گوشیش به بالا پرت شد. با صدای شکستن یکی از ظرف های روی میز صدای استخون خودش که قراره تا چند لحظه ی دیگه به دست باباش شکسته شه رو شنید و آه بلندی از درد کشید.

مامانش سریع سمتش دویید و با احتیاط سعی کرد کمکش کنه تا بلند شه.

"جیمین پسرم حالت خوبه؟ چیزیت نشد؟ جاییت درد نمی..."

حرف مامانش با کشیده شدن جیمین زیر دستاش قطع شد.
باباش یکی از بازوهاشو گرفت و با یه حرکت بلندش کرد. دقیقا مثل بچه کوچولو ها که وزنی ندارن. هنوز پسرک به خودش نیومده بود که چطوری توی هوا معلق شد و الان پاهاش روی زمینه، که اول دست بالا رفته ی پدرش و بعد سوزش غیر قابل تحملی در ناحیه صورت، گوش و بعد فکش احساس کرد.
سرش گیج رفت و دقیقا همونجا دوباره زمین افتاد. پایه ی صندلی که باهاش افتاده بود توی کمرش فرو رفت و توی خودش پیچید.

"مگه من هزار بار نگفتم سر میز غذا احترام بذار. هرجایی یه قانونی داره"

با لگد به پای جیمین ضربه زد و همچنان داد میزد. پسرک چشماشو از درد روی هم فشار میداد.
مادرش وقتی حال بد پسرش رو دید طاقت نیاورد.

"مگه آدم توی خونه خودش برای بچش قانون و مقررات میذاره؟ دیگه از دستت خسته شدم. چقدر دیگه باید با بچم اینطوری رفتار کنی؟"

My oxygen Where stories live. Discover now