هفدهم. حقیقت

291 141 56
                                    

" بابا! "

یونلی به محض این که تشخیص داد مرد قدبلند با اون کت تیره‌رنگ در واقع پدرشه، از پشت میز پایین پرید، نگاه وحشت‌زده‌ی تهیونگ رو دور زد و خودش رو به جونگ‌کوک رسوند. انتظار به شدت خسته‌ش کرده بود‌.

" دخترم... " صدای پشت سرش رو که شنید، مطمئن شد جونگ‌کوک پیداشون کرده‌‌. تهیونگ نفس عمیقی کشید و اضطرابش رو تحت کنترل گرفت.

" تهیونگ تو رو آورده گردش؟ می‌بینم که کلی خوراکی برات خریده. "

گوشیش رو اون قدر سفت میون انگشت گرفته بود که شک نداشت بند هر انگشتش داره تغییر رنگ میده. از بی‌فکری و بی‌دقتی خودش عصبانی بود و حالا در اوج نادونی به تله‌ی جونگ‌کوک افتاده بود.

شک نداشت مردی به باهوشیِ اون حتما شستش خبردار شده تهیونگ چه نقشه‌ای داره وگرنه دلیلی نداشت از ناکجا وسط این رستوران خیابونی ظاهر بشه.

" رئیس... " زمانی که نگاهش به صورت اون مرد افتاد، بالاخره به حرف اومد. رئیس با اون چشم‌های تاریک جلوش نشست و لبخندی قدردان بهش هدیه کرد: " بذار ازت تشکر کنم تهیونگ. تو صادقانه و از صمیم قلبت برای یونلیِ من وقت میذاری و بهش محبت می‌کنی. واقعا ازت ممنونم. " نگاهی به سیب‌زمینی‌های دست نخورده انداخت و دست دراز کرد یکی برداره. سیب زمینی رو داخل سس قرمز فرو برد: " هم یونلی و هم من خوش‌شانسیم که تو اینجایی. " گفت و نوک سس‌خورده‌ی سیب‌زمینی رو گاز گرفت. مستقیم به تهیونگ نگاه می‌کرد و جاسوسانه دنبال هر اثری از اضطراب و وحشت تمام صورت و رفتارش رو تحت نظر داشت.

" رئیس... من... " نمی‌دونست. هیچ‌وقت نمی‌دونست چی توی سر جونگ‌کوک می‌گذره. نمی‌دونست این یه تشکر واقعیه یا یه طعنه‌ی مرگبار و تهدیدآلود‌!

هرچند حرکت حرکت بعدیِ جونگ‌کوک همه چیزو واسش شفاف کرد. دستِ اون مرد میون موهای کوتاه یونلی سُر خورد: " مطمئنم تو درست به اندازه‌ی من یونلی رو دوست داری و دلت نمی‌خواد آسیبی ببینه. "

تهدید.

تهیونگ نگاهی به اون بچه‌ی از همه جا بی‌خبر انداخت. چشم‌های بزرگ و معصومش هیچ نمی‌دونستن اطرافش چه کثافتی به راهه.

" اما من نتونستم مدرسه برم بابا! "

جونگ‌کوک با لبخندی گرم از اعتراض یونلی پذیرایی‌ کرد: " عزیزم... حتما تهیونگ خیلی برای گردش امروز برنامه‌ریزی کرده. اشکالی نداره. مدرسه همیشه هست اما این گردشای لذت‌بخش گاهی، فقط گاهی اتفاق می‌افتن. "

از شنیدن این که یونلی مدرسه نرفته، حتی ذره‌ای تعجب نکرد‌. جونگ‌کوک استاد مخفی‌کردن احساساتش بود!

و در لفافه همه چیزو به تهیونگ فهموند.

" رئیس... "

" چیزی نیست، نگران نباش. "‌ دست کوچیکِ و نرمِ یونلی رو گرفت. از پشت میز بلند شد: " بیایید سه تایی برگردیم خونه‌. بعدا حرف می‌زنیم. "

LUCIAN |Kookmin| Hiatus Donde viven las historias. Descúbrelo ahora