دوازدهم. یادگاری

337 160 54
                                    

یکی دو ساعتِ بعد، معلمِ جوون ژاکت شکلاتی رنگش رو مرتب کرد و روی پا ایستاد. کوله‌ش رو روی دوش کشید، عینکش رو روی بینی تنظیم کرد و به چشم‌های تماشاچیِ یونلی، لبخندی گرم هدیه داد: " من دیگه میرم عزیز دلم. بازم بهت سر می‌زنم، توی اتاقت بمون. خودم راه خروجو بلدم، باشه؟ "

دستش رو لطیف روی سر یونلی گذاشت و موی نرمش رو نوازش کرد. وقتی چرخید بره، دخترِ مو صدفی صداش زد: " آقای معلم؟ اینو یادتون رفت. "

چشم‌های جیمین چرخیدن و عکسی رو دید که انگشت‌های ریز یونلی به سمتش دراز کردن. لب خم کرد و با حالت طنز روی اعضای صورتش نشون داد از فراموشکاریِ خودش تعجب کرده. عکسِ مین‌وو رو با لبخندی تلخ پس گرفت و توی جیب شلوارش هُل داد. این کارو به سرعت انجام داد. حتی وقتی عکس رو گرفت، با شست دست صورت برادرش رو پوشوند‌. دیدن اون چهره‌ی بی‌جون، تمام گذشته رو در آنی جلوی چشمش زنده می‌کرد و جیمین طاقت نداشت دوباره بازیچه‌ی اون همه عذاب وجدان و احساسِ تلخ بشه.

در رو که پشت سرش بست، لرزیدن موبایلش رو توی کوله حس کرد. ناگهان به خاطر آورد گوشی رو توی کیفش انداخته. بنابراین چند لحظه ایستاد تا پیداش کنه و بعد از این که صفحه‌ش رو روشن کرد و نوتیف چندین پیام و زنگ از طرف یونگی جلوی چشمش شناور شد، لبش رو مضطربانه گاز گرفت. حتما نگرانش کرده بود‌. پس صفحه چت رو باز کرد تا بالاخره جوابی به آقای پلیس نگران بده که صدایی توجهش رو دزدید.

سر از گوشی بیرون آورد و به فضای وسیع اطرافش نگاهی انداخت. مجسمه‌ها‌ی بزرگ و تابلوی‌های غول‌پیکری رو دید که دیوارها رو پوشوندن. موسیقیِ تندی میون فضا پیچ می‌خورد و کاری می‌کرد دست و پای سنگی مجسمه‌ها جلوی چشم جیمین تکون بخوره.

حیرت‌زده سرش رو به چپ و راست پرتاب کرد تا بیشتر دقت کنه. با گوشی موبایلی که همچنان بالا گرفته بود، روی مجسمه‌ی الهه‌ای با تاج گل و دست‌هایی کشیده، نزدیک مارپیچِ پله‌ها، تمرکز کرد.

موسیقی ضرب بیشتری گرفت و برای چند لحظه، جیمین نفهمید اون مجسمه واقعا سر سمتش چرخوند یا نه، چرا که صدایی از عقب اسمشو فریاد زد. معلم جوون وحشت‌زده روی پا چرخید با چشم‌هایی که پشت عدسی از حدقه دراومده بودن، اطرافشو جستجو کرد.

" برادر! برادر! "

صدای مین‌وو بود‌‌!

با حواس‌پرتی موبایلش رو از دست داد و گوشی کف خونه رها شد؛ درست کنار پایی که با جوراب سفید پوشیده شده بود. جیمین بدونِ این که نگران موبایلش باشه، رد اون صدا رو دنبال کرد‌. ضربان آهنگ، تپش قلبش رو هم بالا برده بود.

هر قدمی که جلوتر می‌رفت، نفسش سخت‌تر می‌شد. ناگهان خودش رو وسط راهرویِ گذشته‌ها پیدا کرد. درست همون راهرویی که به آشپزخونه‌ی کم‌نورِ قدیمی می‌رسید. جایی که مین‌وو خم شده بود و زیر کابینت دنبال چیزی می‌گشت. دوباره صدا زد: " جیمین؟ " و وقتی اسم برادرش رو به زبون آورد، سینه‌ش طوری خس‌‌خس کرد که انگار هوای سینه‌ش تا آخرین ذره تموم شده.

LUCIAN |Kookmin| Hiatus Where stories live. Discover now