-بیا، پیداش کردم... این بود.
از بقیه جسور تر بود ولی بداخلاق و بدبین بود. احساس کردم الا که با سرش میزنه تو صورتم.
اون بود که درمورد اون علامت گفت. به علاوه، گفت که اونجا باید کار بکنن، البته نفهمیدم منظورش داخل یتیم‌خونست یا بیرونش!

لیام در حالی که با دقت داشت برگه رو مطالعه میکرد سرش رو به معنای تایید تکون داد. به نظر میرسید که خیلی توی چیزی که داشت میخوند غرق شده بود.

براش مهم بود که کلمه به کلمه، واو به واو ، خط به خط اون شرح حال رو با دقت و کامل بخونه. انگار دنبال یه چیزی توی اون خطوط میگشت و در نهایت پیداش کرد.

_چرا گفته ما دوست نداریم از اینجا بریم؟ مگه نمیگی مجبورن کار کنن یا اوضاع بهداشتی و مالی اونجا اصلا خوب نیست؟

-اتفاقا منم اینو پرسیدم. کمی تو صورتم نگاه کرد و عبوس بهم گفت: "شما پولدارها نمیفهمیدید که دردسر یه مساله است و بیرون اومدن ازش یک مساله دیگه"!

هاروی با کلفت کردن صداش سعی کرد از صدای پسر توی یتیم‌خونه تقلید کنه.

_منظورش چی بود؟

-نمیدونم. چرا برات مهمه؟ وایسا ببینم، تو الکی نظرت جلب جایی نمیشه. چی توی سرت میگذره لیام؟ چرا این بچه برات مهمه، مگه میشناسیش؟

_اسمش چی بود؟

-گرین بهم گفت حق ندارم اسماشونو بپرسم، گفت طبق قوانین این کار غیر قانونیه!

_قیافش. برام در مورد قیافش بگو هاروی!

هاروی قیافه ی متفکری به خودش گرفت و با چند ثانیه تردید شروع به دادن مشخصات کرد: خب، موهاش از بقیه پسر بچه های حاضر توی یتیم‌خونه کمی بلند تر بود. قد متوسطی داشت. لاغر اندام بود ولی استخونی نبود. چشماش قهوه ایی روشن بودن، یه چیزایی توی مایه های عسلی و از بقیه مرتب تر بود!

_خودشه!

هاروی به لیام نیم نگاهی انداخت و با خنده گفت:
نکنه میخوای سرپرستیشو بگیری؟

برعکس لحن شوخ طبع هاروی، لیام لحن جدیی رو به کار برد و به سمت هاروی خم‌ شد

_اگه از این ماجرا کسی چیزی بفهمه بدجوری قاطی میکنم هاروی، متوجهی که؟

هاروی متعجب کمی خودش رو عقب کشید: اره متوجهم ولی مگه عقلتو از دست دادی لیام؟

اون همه بچه ی دیگه. این همه یتیمخونه ی درست حسابی که بچه های بهتری رو پرورش میدن. بعد تو میخوای یه پسر بچه ی لاغر و پرخاش گر رو بیاری اینجا؟

لیام درحالی که بقیه ی اوراق رو باز بینی میکرد گفت: واضحه که اون چیزی که من توش دیدمو تو ندیدی!
-من یک وجود سرشار از عصبانیت و خشم دیدم که با هیچ چیزی مهار نمیشد!

لیام در تایید حرف هاروی با قیافه ای از خود راضی گفت: منم دقیقا همین رو میخوام هاروی!
-کی میخوای دست از این کارا برداری مرد...

_شاید هیچوقت.

خیلی خب ، هفته بعد که رفتی، این چک رو بده به گرین و بگو صرف بازسازی اونجا بکنه! سعی کن بیشتر از زیر زبون اون بچه حرف بکشی.
درضمن، به گرین بگو ، خودم یک روز توی ماه بعد میرم برای بازدید و دوست دارم کاغذدیواری های جدید ببینم و اگر نبینم بدجوری براش دردسر میشه!
دنت با کلافگی رو به میز لیام خم شد و درحالی که دستی به صورتش میکشید گفت: ببین پین، من ادم تو نیستم، دوستتم.
واسه ی چی الکی برای خودت و من دشمنی میتراشی؟محض رضای خدا بیخیال شو، متوجه نیستی که کار من چیه؟ روز اول گفتی برو و بچه هارو معاینه کن. از احساساتم سو استفاده کردی ولی حالا داری تبدیلم میکنی به جاسوست، به خبر رسانت، پس فرداهم لابد میخوای بگی برام اینو بکش، اونو بکش، تو فکر کردی من در جریان نیستم. هان؟ چرا بیخیال این ماجرا ها نمیشی لیام؟

لیام با حوصله و صبر به حرفای هاروی گوش میداد و در حالی که لیوان نوشیدنی هاروی رو دستش داد، با گرفتن شونه هاش سعی کرد که به سمت در اتاقش هلش بده و بندازتش بیرون و از شرش خلاص بشه بلکه بتونه صداش رو ساکت کنه.

در همین حین هاروی سعی داشت با کشیدن پاش روی زمین و محکم نگهداشتن خودش جملشو تموم کنه و لیام رو قانع کنه. ولی لیام بهش مهلت حرف زدن نمیداد.

لیام درحالی که شونه ی هاروی رو گرفته بود و به سمت در اتاق هولش میداد با خنده دوست قدیمیش رو دست انداخت.

_اره هاروی عزیزم، خوش به حالت که میدونی، واقعا از هم نشینی باهات لذت بردم. متشکرم؛ و مطمئن باشه من هیچوقت بهت نمیگم ادم بکش برام، مگه دیوانه ام که خودمو توی دردسر بندازم؟ به اندازه ی کافی شنیدم. یه ماشین بیرون منتظرته. روز خوبی داشته باشی دنت!
-ولی لیام..
-خداحافظ هاروی
و بعد هم از در بیرونش کرد و در حالی که لباسش رو صاف و صوف میکرد یک نفس راحت کشید!

ولی هاروی هنوزم در حال حرف زدن بود و با انگشت اشاره اش به در میکوبید و یکسری حرفای نا مفهوم میزد. چون لیام دیگه صداشو نمیشنید و چون احساس موفقیت میکرد برای همین برای خودش نوشیدنی ریخته بود و منتظر بود تا وان بزرگش پر از اب گرم بشه. در همین حین دنبال صفحه ی موسیقی مورد علاقش میگشت و اینا همش بخاطر اون پسر بود!
منتظر گزارش هاروی بود تا بعد از این که یکم سبک سنگین کرد، ببینه که میخواد نامه ی پسرش رو بخونه یا نه، اگر میخواست روراست باشه از گرفتن اولین نامه از سمت پسرش، خوشحال بود؛ و از طرفی نگران که اون بدجوری دست رد به سینش زده باشه.
حتی با این که نمیدونه اون کیه اما چیزایی که شنیده بود بهش این قدرت رو داده بودن که بالاخره نامه ایی که صبح به دستش رسیده بود رو بخونه!



Abstract horizonTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang