یازدهم. دیوونگی

361 133 74
                                    

- فلش بک-

درِ اتاق قژ‌قژکُنان باز شد. واضح بود کسی که اون جاست، تمام تلاشش رو می‌کنه تا صدا کم‌ترین توجه رو به خودش جلب کنه. بعد از اون، مثل سارقی شبانه، به نرمی قدم برداشت و خودش رو به درِ بسته‌ای اون سمت خونه رسوند. پسرِ نوجوونی که موهایی تیره و تیشرتی آبی به تن داشت، بی‌حرکت ایستاد و گوشش رو نزدیکِ در گرفت. قصد داشت جاسوسیِ زن و شوهر جوونی رو بکنه که اون طرف در، توی اتاق خوابشون بحث جدی و مهمی رو شروع کرده بودن.

" نمی‌خوام این جا بمونه ته‌یانگ. ازت خواهش می‌کنم منو درک کن. " صدای ظریف سولی می‌لرزید. جونگ‌کوکِ نوجوون می‌دونست این لرزش نتیجه‌ی اشک‌هاییه که کم‌کم توی حفره‌ی چشمش جمع میشن.

" عزیزم، من حرفتو باور می‌کنم اما چرا متوجه نیستی؟ جونگ‌کوک برادرزاده‌ی منه. نمی‌تونم رهاش کنم. فقط چند ماه از فوت پدر و مادرش گذشته. چطور یه یتیمِ بی‌پناهو از خونه‌ی عموش بیرون کنم سولی؟ "

لرزش صدای یولی بیشتر شده بود: " نمی‌تونم، نمی‌تونم توی خونه‌ای زندگی کنم که جونگ‌کوک اون جاست. ته‌‌یانگ، فکر می‌کنی بهت دروغ می‌گم؟ "

" عشقِ من، موضوع اصلا- "

" پس‌ موضوع چیه؟ بعد از کاری که جونگ‌کوک کرده، حتی نباید یه لحظه هم مکث کنی، اما یه نگاه به خودت بنداز! این جا نشستی و با من بحث‌ می‌کنی!‌ "

" سولی، دیگه داری غیرمنطقی رفتار می‌کنی... "

جونگ‌کوک شنید که صدای عصبانیِ زن‌عموش چطور بالاتر رفت: " یا مسیح! ته‌یانگ، انگار عقلتو از دست دادی! "

صدای گریه‌ی بچه بلند شد. به نظر از مشاجره‌ی سولی و ته‌یانگ، خوابش به هم خورده بود. جونگ‌کوک کمی کمرش رو خم کرد تا از جاکلیدیِ روی‌ در، دعوای زناشوییِ عمو و زن‌عموش رو بهتر تماشا کنه.

سولی با تاپِ گل‌دارش روی تخت نشسته بود و نوزادش رو به نرمی روی دست تکون می‌داد تا آروم کنه. صورتش از خشم قرمز شده بود و هیچ اعتنایی به حالت عصبی شوهرش نداشت که چطور جلوش از چپ به راست قدم می‌زنه و دست لای فرِ پیچ‌خورده‌ی موهاش فرو کرده.

" تو فکر می‌کنی من هنوزم درگیر عوارضِ داروهای بارداریمم، مگه نه؟ برای همینه چیزی رو که امروز از جونگ‌کوک دیدم، باور نکردی. خیال می‌کنی چیزایی که بهت گفتم اثر اون داروهای کوفتیه... "

" سولی، خدای من... " ته‌یانگ با بیچارگی مقابل پای همسرِ ظریف‌اندامش کنار تخت نشست: " عزیزِ دلم، من اصلا این طوری فکر نمی‌کنم... "

سولی بی این که نگاهش کنه، ازش رو گردونده بود و نوزادش رو آروم می‌کرد. فین‌فین آهسته‌ش نشون می‌داد، اشکاش جاری شدن: " بسه ته‌یانگ... فقط داری انکار می‌کنی. من عین حقیقتو بهت گفتم. از حالا به بعد، فکر این که بچمو حتی برای یه لحظه با این موجود ترسناک تنها بذارم، وحشت‌زده‌م می‌کنه! "

LUCIAN |Kookmin| Hiatus Where stories live. Discover now