سرگذشت یک بیمار

118 33 2
                                    

بیون بکهیون یکی از نامناسب‌ترین آدم‌های ممکن برای یک موقعیت عالی بود: یه خانواده‌ی خوب با وضع مالی‌ای که آرزوی خیلی‌ها بود، پدر و مادری که همدیگه و پسرشون رو دوست داشتن. دوتا آدم منطقی که اصولاً احساسی از خودشون نشون نمیدادن ولی توی رفتارها و کارهاشون میشد اهمیت دادن رو دید.

با این‌حال بکهیون، ظاهراً برای این زندگی بی‌نقص ساخته نشده بود، یا شایدهم ساخته شده بود که نقص این زندگی باشه.

وقتی که چهارده سالش بود، از طرفدارهای والیبال بود. با اینکه قدش همیشه نسبت به همکلاسی‌های دیگه‌اش کوتاهتر بود اما با تمرین و علاقه‌اش عضو تیم والیبال شد.
روز آخر سال، یه مسابقه‌ی دوستانه بین اون‌ها و یه تیم دیگه برگزار شد. بکهیون توی ترکیب اصلی بود ولی از دقیقه دو و سه حس کرد که قلبش توی دهنش میزنه. مطمئن بود به‌خاطر استرسشه چون با اینکه اون بازی دوستانه بود اما تیم جلوشون، رقیب مدرسه خصوصیش توی سئول بود.
پس بکهیون جنگید. بهترین خودش رو گذاشت و کاملاً ضربان بلند قلبش رو که توی گوشاش هم صداش رو می‌شنید، نادیده گرفت.

اونجا اولین باری بود که بهترینِ خودش، کافی نبود. مربیش سرش داد میزد که چش شده؟ چرا خوب بازی نمی‌کنه؟ چرا جون نداره؟
بکهیون نمی‌دونست چرا خوب بازی نمی‌کنه یا چرا جون نداره، ولی می‌دونست که نمی‌خواد ببازه، نه توی این بازی، نه الان. بعد از یه پاس درست از هم‌تیمیش یه موقعیت عالی برای یه آبشار پیش اومد، بکهیون پرید بالا؛ و موفق هم شد که یه آبشار خوب بزنه. اما توپ والیبال و بیون بکهیون چهارده ساله باهم روی زمین افتادن.

بعد از اون همه‌چیز براش محو بود، سوت متوقف کردن داور، اومدن پرستار و بهیار مدرسه، بلند کردنش، صدای آژیر آمبولانس، همه محو بودن.

وقتی بکهیون به خودش اومد دید که جلوی دکتر متخصصی کنار پدر و مادرش نشسته و اون دکتر میگه بکهیون برای بقیه عمرش نیاز به مراقبت دائمی داره، با یه درمان نو و شبانه روزی که بخاطرش باید از کشور مهاجرت کنه.
مشکل بکهیون وقتی اولین بار براش مطرح شد خنده‌دار به‌نظر می‌رسید. یه سوراخ توی قلبش، شبیه فیلم‌های سینمایی بود. بک فکر کرد که اگه آب بخوره ممکنه مثل تام و جری از قلبش شرّه کنه بیرون؟

سوراخ بین دهلیزی از نوع سینوس وریدی اما اصلاً قصد شوخی با پسر چهارده‌ساله رو نداشت. وقتی خانواده‌اش اول با فرستادن پسرشون مخالفت کردن، اون خوشحال بود. اما کمتر از دوماه بعد، با اینکه تحت درمان بود شروع کرد به از دست دادن اشتهاش، تنگی نفس بیشتر و شدیدتر، سرفه‌های شب تا صبح و بالأخره، بعد از رفتن پیش همه‌ی متخصص‌های قلب سئول، وقتی درکمال وحشت پدر و مادرش ناخن‌های انگشت‌هاش شروع کردن به آبی شدن، تصمیم جدی برای مهاجرت تک نفره‌ی بیون بکهیون گرفته شد.

ParalianWhere stories live. Discover now