پین با لبخندی مرموزانه از جاش بلند شد و درحالی که مشغول بررسی دسته ی حکاکی شده ی چترش بود بدون اینکه نگاهی مستقیم به گرین داشته باشه ادامه داد: "لطفا خودتون به همراه هر نامه و در یک کاغذ جدا از حال و روز پسرم بهم خبر بدید، سطح توانایی هاش، وضعیت درسیش، علائقش و هرچیزی که لازمه، چون دوست دارم که بتونم بهترین مدرسرو که با روحیاتش سازگاره پیدا کنم! متشکرم اقای گرین! بنظر میرسه که دیگه حرفی نمونده که بزنیم ... موفق باشید."

پس از نیم نگاهی به صورت رنگ پریده و ترسیده ی گرین، لیام با یک لبخند سرشار از تمسخر بعد از چند ثانیه سکوت، روی پاشنه ی پا چرخید و به سمت در راه افتاد.

در استانه ی چهارچوب در ایستاد و درحالی که هنوزم پشتش به مردی که با یک صورت وحشت زده و رنگ‌ورورفته، پشت یک‌میز چوبی قدیمی نشسته بود، بود، گفت: "اخر امروز نامه ایی به دستتون خواهد رسید که درمورد نحوه ی پرداخت هامون و همکاری هامون توش بیشتر نوشتم، دوست دارم که دیگه هرگز، هرگز، خبری از این که بچه ایی رو آزار دادید نشنوم، که اگر بشنوم، همسرتون جسد سلاخی شدتون رو توی حیاط پشتی خونه ایی که در جنوب ساسکس دارید پیدا خواهد کرد با یک امضای ظریف و تمیز از طرف من.
ابدا هم به سرتون نزنه که با پنهان کاری و دوز و کلک رد تمام این جنایات رو پاک کنید چون از این به بعد پزشک معتمد من برای معاینات هفتگی بچه ها به اینجا میاد."

گرین خیلی خوب پین رو میشناخت. اون میدونست که رمز موفقیت و قدرتش، علاوه بر هوش و ذکاوتی که از پدرش به ارث برده، افراد وفادار و قابل اعتمادیه که دور خودش جمع کرده.

پس گرین با این توصیفات خیلی سریع متوجه شد که توانایی دور زدن پین رو نداره.

لیام، در حالی که پاش رو با غرور و تکبر روی زمین میکوبید از در اتاق فاصله گرفت و به سمت بیرون اون ساختمان نکبت بار حرکت کرد.

بعد خروج لیام از اتاق، جو سنگین حاکم هم باهاش به بیرون رفت و گرین بالاخره تونست نفسش رو به بیرون بفرسته.

تقریبا همه چیز طبق برنامه ی لیام پیش رفته بود، به غیر از سلطنت طلبی عجیب و تهوع آور اون مرد، که واضحا تونست خیلی راحت با پول بخرتش پس مسئله‌ی مهمی به حساب نمیومد.

بعد از این که سوار ماشین شدن، پین سر حرفو با رانندش باز کرد.
"کارتو یاد گرفتی یوهان!"
"بله اقا. زنها با دو الی سه چیز به راحتی تحت تاثیر قرار میگیرن؛ یک لیوان نوشیدنی، یک همنشین خوب و یک شیشه عطر گرون. ارزششو داره
باید امشب برم سر قرار اقا؟"

"حتما ... این خیلی زشته که اونهارو سر کار بزاری، به علاوه، رابطه ی تو با منشی گرین لازمه، من باید یک جاسوس اون تو داشته باشم، مطمئنم که میخواد یک چیزایی رو پنهان کنه!"

"میتونم بدونم چه چیزهایی رو ممکنه خواد پنهان کنه؟ "
"مطمئن نیستم یوهان ولی اونجا یک جای افتضاح بود و معمولا توی همچین جاهایی اتفاقات خوبی نمیفته." مکثی کرد و ادامه داد: "امشب باید تا جایی که میتونی برام اطلاعات جمع کنی ولی حواستو جمع کن که خراب کاری نکنی، سر حرفو با خنده و شوخی باز کن و بعد همه چیز خودش اتفاق می افته."
"بله آقا."

Abstract horizonWhere stories live. Discover now