𝑪𝒉𝒂𝒑𝒕𝒆𝒓 5'

257 78 7
                                    

•راوی•
ییبو چشماش رو به آرومی باز کرد. به خاطر سردرد و کیپ بودن بینیش متوجه شد که سرما خورده. ییبو زمزمه کرد: "آه بازم سرما خوردم؟"

وقتی کمی هوشیار تر شد به دستش که ازش حس سنگینی میگرفت نگاه کرد و با دیدن جان که دستشو گرفته و به آرومی خوابیده متعجب شد.
زمزمه کرد: "جان تو اتاق من چیکار میکنه؟!"

بعد از چندثانیه قضیه موندن جان اونجا و هیت شدنشو به یاد آورد.
دستشو به آرومی از دست جان خارج کرد و نیم خیز شد و سر جاش نشست.

کمی به سمت جان خم شد و چتری هاشو از پیشونیش کنار زد و با لبخند بهش خیره شد و زمزمه کرد: "هیچوقت موقع خوابیدنش از نزدیک ندیده بودمش ، خیلی رویایی و قشنگه."

به آرومی از زیر پتو بیرون اومد و از جاش بلند شد. به سمت جان رفت و به آرومی اون رو از روی زمین بلند کرد و روی تخت گذاشت. متعجب از بیدار نشدن جان زمزمه کرد: "چقدر خوابت سنگینه پسر.."

روش خم شد و بوسه ای به پیشونیش زد و پتو رو روش مرتب کرد و لباسشو عوض کرد و از اتاق خارج شد.

بعد از خارج شدنش جان به سرعت چشماشو باز کرد و سرجاش نشست و دستشو روی قلبش که ضربانش تند شده بود گذاشت.

شان: "جان قبول کن عاشقش شدی!"
جان زمزمه وار گفت: "شاید ولی تو کمتر صحبت کن!"

جان همون موقعی که ییبو دستشو از دستش کشید بیرون بیدار شده بود و حواسش به حرکات ییبو بود.

جان از ذهنش گذشت "واقعا وقتی من تو اتاق بودم لباسشو عوض کرد؟ وانگ ییبو چی بگم بهت ، اگه واقعا خواب بودم و یهو بیدار میشدم و لخت میدیدمت چی؟"

ناگهان با به یاد آوردن چیزی دستشو به پیشونیش زد و گفت: "شان ، ییبو داروهاشو نخورده فقط جوشونده رو خورده ، چیکار کنم؟"
شان: "مثل بچه هایی! خب برو دنبالش بهش بده این سوال داره؟"

جان: "ولی فکر میکنه خوابم!"
شان: "خب الان بیدار شدی ، چرا غیرمنطقی حرف میزنی؟"

جان دستشو توی موهاش کشید و از تخت بیرو اومد. سینی ای که داروهای ییبو توش بود رو برداشت و از اتاق خارج شد و به سمت طبقه پایین رفت.

سینی رو به دست جی وی داد و ازش پرسید ییبو کجاست و جی وی پاسخ داد "حیاط پشتی"
جان: "ممنون و امم ییبو هنوز داروهاشو نخورده اگه میشه با یه لیوان آب بزار باشه تا بیارمش و بخوره.."

جی وی: "چشم!"
جان با لبخند سری تکون داد و به سمت در رفت و وارد حیاط پشتی شد.

اخم مصنوعی به ییبویی که رو نیمکت نشسته بود کرد و گفت: "وانگ ییبو تو هنوز داروام نخوردی و حالت کاملا خوب نشده و اومدی بیرون؟ چرا مراقب خودت نیستی؟!"

ییبو متعجب سرشو برگردوند و خیره به جان گفت: "من معمولا داروهایی که برام میارنو نمیخورم ، همون جوشونده کافی بود!"
جان سرجاش خشکش زد.
توی ذهنش گفت: "ییبو از کجا میدونه جوشونده خورده؟یعنی میدونه که من...خدای من"

𝙈𝙚𝙩𝙖𝙣𝙤𝙞𝙖Where stories live. Discover now