𝑪𝒉𝒂𝒑𝒕𝒆𝒓 4'

208 63 9
                                    

•راوی•
جان مضطرب توی اتاق ییبو منتظر بود تا ییبو به خانوادش اطلاع بده که تا آخر هفته اونجا میمونه.
واقعا نمیخواست فعلا با خانوادش رو به رو بشه.

بعد از چند دقیقه ی طاقت فرسا ییبو وارد اتاق شد و لبخندی به جان که وسط اتاق مضطرب وایساده بود زد و گفت: "اولش یکم عصبی شدن ولی پدرم باهاشون صحبت کرد ، نگران نباش ، میتونی بدون مشکل اینجا بمونی!"

جان نفس عمیقی کشید و لبخندی از سر آسودگی زد.
لبخندش با حس داغ شدن بدنش از بین رفت.

جان: "ییبو امروز چندم ماهه؟!"
ییبو متعجب از رایحه ی شدت گرفته ی جان گفت: "سیزدهم ، چطور؟!"

جام توی ذهنش گفت "لعنت ، من زمان هیتمه! هیچ کاهنده ای ندارم و الان دقیقا یه آلفا که احتمالا جفت حقیقیمم باشه جلوم وایساده ، چرا یادم نبود ، چرا احمق بازی درآوردم ، شان لعنت بهت که ۲۸ سال نبودی یهو اومدی دردسر شدی ، خونه میرفتم دردسرم کمتر بود!"
صدای شان اومد: "من متاسفم.. من نمیدونستم.. من واقعا..."
جان توی ذهنش پاسخ داد "خفه شو شان ، فقط خفه شو!"

جان همونطور که بیشتر از قبل بدنش سست تر میشد فاصلشو ییبو بیشتر کرد و با صدای بلند به ییبو گفت: "من.. ببخشید... من حواسم نبود. من زمان هیتمه..من..متاسفم ییبو...."

جان تا به حال شاید کمتر از ۲۰ بار هیت شده بود. همیشه بدون توجه به حرف بقیه بنا بر سرطان زا بودن کاهنده ها ازشون استفاده میکرد و نمیزاشت هیت بشه.

ییبو بهت زده نگاهشو به جانی داد که به خاطر وضعیش صورتش سرخ شده بود و رایحه‌ش تشدید.

ییبو: "ازم میخوای چیکار کنم جان؟"
جان منظور ییبو رو بد برداشت کرد و توی ذهنش گفت: "دیدی شان؟ دیدی نباید بهش اعتماد میکردم؟ اونم مثل بقیه آلفاهاست. اون منتظر فرصت بود لعنت بهت شان ، نباید به حرفت گوش میدادم"

با پیچیدن دردی توی پایین تنش عقب تر رفت و کنار تخت روی زمین فرود اومد و با یه دستش چنگی به روتختی زد.

ییبو با نگرانی خواست نزدیکش بشه که صدای گرفته و ناله وار جان به گوشش رسید: "نزدیکم نیا!"
ییبو که سعی داشت خودش رو کنترل کنه و با شنیدن صدای جان سر جاش میخکوب شد. نفس های کوتاه و سنگینی میکشید و سعی میکرد روی ونوس تمرکز داشته باشه.

ییبو توی ذهنش گفت "ونوس! آروم باش! ما نباید کاری با جان و شان داشته باشیم ، باشه؟ آروم باش! تو یه گرگ اصیلی خب؟ میتونی خودتو کنترل کنی ، باشه؟"
صدای ونوس اومد: "اون رایحه ی لعنتی و من به درک تو میتونی چهره و صدای پرنیاز جانو نادیده بگیری؟"

ییبو دوباره نگاهی به جان کرد که چشماشو بسته بود و پاهاشو جمع کرده بود و دستشو روی شکمش مشت کرده بود و با نفس نفس خودشو به دیوار میفشرد تا...
ییبو آب دهنشو قورت داد و چشماشو بست و سعی کرد خودشو کنترل کنه تا بلایی سر جان نیاره و توی ذهنش پاسخ داد: "ونوس ، من جانو دوست دارم ، قرار نیست کاری کنم که برنجه و بهم بی اعتماد بشه ، فکر کردی من نمیخوام اونو برای خودم داشته باشم؟ اونم وقتی به راحتی وضعیتش هست؟ الان زوده ، باور کن زوده ، اگه بهش نزدیک شم همه چیو فقط خراب تر میکنم ، خواهش میکنم به خودت مسلط شو تا منم بتونم به خودم مسلط شم ، نباید وارد رات بشم باشه؟ ونوس خود لعنتیتو کنترل کن!"

𝙈𝙚𝙩𝙖𝙣𝙤𝙞𝙖Where stories live. Discover now