𝑪𝒉𝒂𝒑𝒕𝒆𝒓 3'

233 67 9
                                    

•راوی•
تقریبا دو ساعت بیشتر تا جشن و اعلام نامزدیش با وانگ ژوچنگ نمونده بود اما هیچ خبری از منتفی شدنش نبود.

روی صندلی میزش نشسته بود و کتابی رو مطالعه میکرد تا زمان بگذره. بهتره به جای اینکه کتاب رو مطالعه میکرد بگم داشت سعی میکرد با شان صحبت کنه.

جان همونطور که جدی به کتابش خیره شده بود توی ذهنش گفت: "شان؟ لطفا باهام صحبت کن! میدونم از خودت ناامیدی ولی تو گناهی نداری!"
هیچ جوابی نشنید.
جان: "شان لطفااا ، حداقل بگو چیکار کنم باهام صحبت کنی! واقعا رو مخه همه بتونن ولی من نتونم.."
و باز هم جوابی نشنید.

ناامید کتابشو محکم بست و به ساعت روی دیوار خیره شد. فقط چند ساعت. جان با خودش گفت: "اگه ییبو الکی گفته باشه چیکار کنم؟ اصلا مگه نگفت دوستم داره؟ واقعا میتونه بزاره من با برادرش ازدواج کنم؟ شاید..شاید همه چیو دروغ گفته ، ولی اون نگاهاش..... آه دارم دیوونه میشم!"

دستی به موهاش کشید که زمزمه ای رو شنید."بهش اعتماد داشته باش!"
جان با چشمای گشاد شده به اطرافش نگاه کرد..

صدا دوباره اومد: "من شانم پسر ، درونتم ، کجارو نگاه میکنی آخه؟!"
جان که شوکه شده بود حواسش نبود و با صدای بلندی گفت: "تو داری باهام حرف میزنی!"

صدای طلبکار و زمزمه وار شان به گوشش رسید: "همینقدر بس بود ، قبلا هم گفتم از حرف زدن متنفرم ، فقط خواستم بهت بگم به اون پسر بچه و گرگ بچه تر از خودش اعتماد داشته باش!"
جان: "از کجا مطمئنی؟!"

شان: "فقط حس کردم باید بهشون اعتماد کرد ، دیگه سوال نپرس ، جوابتو نمیدم!"
جان: "هی صبر کن! شان؟ شاااان؟ یااا شاننن؟!"

جوابی نشنید. ناامید سرشو به عقب خم کرد به سقف خیره شد.
هیچ نظری نداشت که چه اتفاقی میوفته ، ترجیح داد به حرف شان که توی ۲۸ سال زندگیش برای بار سوم زبون باز کرده بود گوش کنه و به ییبو اعتماد داشته باشه.

- جشن -
•راوی•
اون دو ساعت برای جان خیلی کند گذشت و از وقتی که وارد قصر شده بود همه جارو به جز طبقه های بالا تر گشته بود ولی ییبو رو ندیده بود. لونا و ژوچنگ و حتی آلفای رهبر هم حضور نداشتن.

همهمه ای سالن اصلی قصر رو فرا گرفته بود و همه از نبود خانواده سلطنتی صحبت میکردن.
جان برای لحظه ای نگران پسر کوچیکتر شد ، با خودش فکر کرد "نکنه به خاطر اینکه خواسته منو ازین ازدواج نجات بده تو دردسر افتاده ، آلفای رهبر هرچقدرم مهربونه به کسی آسون نمیگیره ، خدای من ، باید چیکار کنم.؟"

شی وانگ: "جان تو هنوز از دیشب نگفتی چیشده ، حتی الانم خیلی مضطربی ، فرومونات به طرز فجیعی انگار دارن بدبختیو فریاد میزنن ، چیشده گا؟"

جان سعی کرد کمی به خودش مسلط بشه و گفت: "ییبو..یعنی شاهزاده دوم ، گفت..یعنی گفتن میخوان بهم کمک کنن ازین ازدواج خلاص شم و خب الان کلا خودشون و بقیه اعضای خانواده رهبر نیستن ، من واقعا نگران شدم که واسشون دردسر درست کرده باشم."

𝙈𝙚𝙩𝙖𝙣𝙤𝙞𝙖Where stories live. Discover now