𝑪𝒉𝒂𝒑𝒕𝒆𝒓 1'

360 86 11
                                    

•راوی•
عمارت خانواده ی شیائو چند روزی بود که پر از سر و صدا شده بود و همه ی اینا به خاطر این بود که لونا از تنها امگای خانواده ی شیائو با وجود پدر و مادر آلفا خوشش میومد و اون رو خاص میدونست و خواستار ازدواج اون با پسر بزرگتر خودش وانگ ژوچنگ بود که قرار بود رهبر بعدی پک باشه!

جان: "بهتون گفتم من باهاش ازدواج نمیکنم ، چون امگام حق ندارید واسم تصمیم گیری کنید ، من هیچ علاقه ای به اون پسر ندارم ، چرا متوجه نمیشید؟ تمام این ۲۸ سال به خاطر امگا بودنم با آلفا ویستون و رایحه هاتون کنترلم کردید و نزاشتید هیچوقت سراغ چیزی که دوست دارم برم ، بس نیست؟ میخواید آینده‌مم خراب کنید؟"

مادر جان با صدای بلندی گفت: "شیائو جان ، تو خوب میدونی آینده‌ت با این ازدواج نه تنها خراب نمیشه بلکه تضمین هم میشه ، این تصمیم به عهده ی ما نیست ، تو توسط خانواده ی رهبر پک انتخاب شدی ، هیچی دیگه تغییر نمیکنه!"

جان اخم غلیظ تری از قبل کرد و درحالی که سعی داشت بغضشو مخفی کنه گفت: "ولی این درست نیست ، نه من اون پسرو دوست دارم نه اون منو ، اون درنهایت بهم خیانت میکنه ، قرار نیست زندگی خوبی داشته باشم مادر ، لطفا این قضیه رو منتفی کنید ، ازتون خواهش میکنم یه بار به حرفم گوش بدید."

پدر جان دخالت کرد و از آلفا ویسش استفاده کرد و گفت: "جان همه چی تموم شده ، امشب و فرداشب به مهمونی ای که لونا و آلفای رهبر ترتیب دادن میریم و فردا شب نامزدیتون اعلام میشه ، دیگه بحثی نیست"

جان توی ذهنش فریاد کشید: "چرا با ۲۸ سال سن باید توسط آلفا ویس خانوادم کنترل شم؟ لعنت بهتون ، من ۲۸ سالمه ، چرا نمیزارید خودم برای زندگی لعنتیم تصمیم بگیرم؟"

درحالی که سعی داشت حرف دیگه ای نزنه و نمیتونست هم بزنه دستاشو محکم مشت کرده بود به سمت طبقه ی بالا و اتاق خواهرش رفت.. شی وانگ.. مثل اسمش برای جان یه امید توی اون عمارت بزرگ با همه ی بی رحمیاش بود.

گناه جان چی بود که با پدر و مادر آلفا و بین خواهر و برادرش فقط اون یه امگا شده بود؟ فقط خواهرش بود که هیچوقت چیزی رو بهش اجبار نمیکرد ، از آلفا ویسش استفاده نمیکرد و حواسش به برادر بزرگترش بود تا به خاطر امگا بودن اذیت نشه.

بدون در زدن درو باز کرد و با خواهرش که مثل همیشه سرش تو رمانای عاشقانه بود تا شاید بتونه واقعا معنی کلمه عشق و یه رابطه ی عاشقانه رو درک کنه مواجه شد.

شی وانگ تکه ای کاغذ برداشت و اون رو لبه ی صفحه ای که در حال خوندن بود گذاشت و کتاب رو بست و گفت: "جان گا بیا بدون حرف اضافه بریم سر اصل مطلب ، چرا نمیخوای با پسر بزرگتر خانواده ی رهبر ازدواج کنی؟ تو الکی مخالفت نمیکنی!"

جان به سمت تخت شی وانگ رفت و لبه اش نشست و بالاخره لبخند کوچیکی زد و با شیطنت گفت: "شی مِی واقعا بزرگ شدیا.."
شی وانگ ازین حرف جان عصبی شد و دستشو داخل چتریهاش کشید و اونارو به عقب فرستاد و گفت: "یا شیائو جان ، من همش ۵ سال ازت کوچیکترم ، مسخره نباش ، دلیلتو برام بگو ، اگه بتونم کمکت میکنم!"

𝙈𝙚𝙩𝙖𝙣𝙤𝙞𝙖Where stories live. Discover now