موقع مسابقات رالی، وقتی اتومبیلها اونقدر سریع حرکت میکنن که بیشتر ازشون یه هاله دیده میشه تا بدنهی واقعی، وقتی صداشون مثل تندر کنار گوش آدم میترکه و بعد هم فقط یه اکو در دوردست ازش باقی میمونه، لحظات خاصی وجود داره.آدرنالین به طور انفجاری بالا میره و جنگیه بین عقل و غریزه که یکیشون مدام فرمان میده ترمز کن! ترمز کن! و اون یکی میگه سریعتر! سریعتر!
اضطراب، میل شدید به پیروزی و خطر همیشگی تصادف، از دست رفتن تعادل و آتیش گرفتن موتور یا مخزن سوخت مثل یه همراه دائمی برای رانندههاست که حتی یونیفرم ضدحریق و کلاه ایمنی هم نمیتونه جلوی بعضیاشونو بگیره.
برای همینه که رانندههای مسابقهای، به اندازهی خلبانهای جت، شجاعن و اتکابهنفس دارن. به همون اندازه ریسکپذیرن و همونقدر هم جونشون در خطره.
و این اضطراب و علیرغم خطرش، حس قدرت و رهایی فقط مال خود راننده نیست.
به عنوان یه مدیراجرایی غیررسمی، چانیول مدتها پیش یاد گرفته بود که تیم و راننده، خیلی بیشتر از چیزی که بقیه از بیرون میبینن به هم وابستهان. برای همین ضربان قلبش به اندازهی رانندهای که تحت راهنماییهاش توی پیست با سرعت ۲۰۰ مایل بر ساعت ماشین میروند، بالا میرفت، آدرنالین توی رگهاش میدوید و با این وجود باید متمرکز و خونسرد میموند چون بخشی از به نتیجه رسیدن تلاشهاشون به همین متمرکز و آروم بودنش برمیگشت.
باوجوداین وقتی برای سومین بار توی اون روز، فیشی که هدفونش رو فعال میکرد، به ورودی اشتباهی از بیسیم متصل به کمرش زد، لعنتی زیرلب فرستاد و دوباره جاشو تغییر داد.
رانندهی جوون بیستونه سالهای که تازه بستن زانوبندهاشو تموم کرده بود و مدتی میشد که با نگاهی خیره به مدیرتیمشون زل زده بود، پرسید: «امروز قرار داره؟ یا میخواد کسیو تحتتاثیر قرار بده؟»
مخاطبش مکانیک قدبلند خوشقیافهای بود که توی تیشرت سفید و قرمز تیم کیاموتورز بیشتر از اونکه عادلانه باشه جذاب شده بود و در اون لحظه هدفون مرکز کنترل روی گردنش قرار داشت.
سهون دست به سینه ایستاد و با ابرویی بالا رفته پرسید: «اوه! چطور فهمیدی هیونگ؟»
«موهاشو بالا زده، بیشتر از همیشه به خودش رسیده، بوی شامپوشو حتی از اینجام میتونم حس کنم، ساعت بسته و بذار ببینم...رنگ تتوهاشو تمدید کرده!» راننده نتیجهی تحلیل موشکافانه و سریعشو خیلی راحت و بیخیال به زبون آورد و بعد با ابرویی که بالا رفته بود پرسید: «حالا جداً با کسی قرار داره؟ بالاخره از یه نفر اینجا خوشش اومد؟ یا مورد تهاجم خارجی قرار گرفتیم؟»
YOU ARE READING
❣once upon a time:desire🩸❤️🔥🏍🔧
Fanfictionبکهیون سرجاش خشکش زد. عضلاتش برای یک ثانیه از حرکت ایستادن و تمام حسهاش روی بویی که همون لحظه به مشامش رسیده بود، تمرکز کردن. اون مرد بوی قویترین و سیاهترین قهوهی جهان رو میداد، تلخ اما معتادکننده، به همراه بوی مس و آتش و شاید زیتون. بویی کامل...