سهون نگاهی به ساعت انداخت و گفت: «الاناست که برسه. هیچوقت حتی یه دقیقه دیرتر یا زودتر از ساعت سه پیداش نمیشه.»
بکهیون وزنش رو روی پاهاش جابهجا کرد و به ساعت گوشیش خیره شد. اعداد روی اسکرین بهش اعلام میکردن که هشت دقیقه تا اومدن همکار سهون باقی مونده.
آه کشید و به بدنه آئودی تکیه داد. عجله داشت اما حق با مکانیک جوان بود. گاراژ های تعمیراتی زیادی توی سئول نبودن که قطعات آئودی رو داشته باشن. حتی همینجا رو هم به سختی پیدا کرده بود و این گاراژ دقیقا پنجاه دقیقه با محل کارش فاصله داشت. تصمیم گرفت صبر کنه و این هشت دقیقه رو با تماشای ماشینهای ردیفشده که بعضیهاشون آماده و بعضیهاشون هنوز در حال تعمیر بودن، بگذرونه.توی مدتی که صاحب آئودی در حال تماشای دل و رودهی بیرون ریختهی یه وانت پیکاپ مدل جک T8بود؛ سهون رامیونش رو کنار گذاشت و گوشیشو از توی جیبش بیرون آورد و تایپ کرد: «کد قرمز! کد قرمز! هیونگ! قسم میخورم اگه همین الان خودتو به تعمیرگاه نرسونی پشیمون میشی! یکی اینجاست که دویست درصد مطمئنم سلیقته! حاضرم سر تمام داراییم شرط ببندم که اون نجواگر روحته. مطمئنم اگه ببینیش زبونت بند میاد!
پ.ن: این رامیونای برند ویی یانگ خیلی خوشمزهان. لطفا ازشون ۵ بسته دیگه بخر.
پ.ن ۲: نوشته با هر ۵ تا ۲ تا بسته رایگان جایزه میدن. مطمئن شو اونارم میگیری. فراموش نکن من طعم فلفلیشو میخوام، اونایی که روش نوشته تند و آتشین. به غیر از این باشه مجبورت میکنم برگردی و تعویضشون کنی. (ایموجی قلب)»سهون پیامو ارسال کرد و دوباره رامیونشو به دست گرفت و شبیه یه دستگاه سیمان مخلوطکن، رشتههای فلفلی رو هورت کشید.
زیر چشمی به مرد جوانی که مطمئن بود که حتی اگه مست باشه، نجابتی طبیعی خواهد داشت، نگاه کرد. اون مرد شبیه گناهکارترین مخلوق خدا بود و باوجوداین چنان چهرهی معصوم و مصممی داشت که حتی شیطان رو هم گول میزد. صداش به نرمی بارش برف اما با ثبات بود، نزاکتی که انگار از خلق و خویی شاهانه نشأت میگرفت از هر کلام و حرکتش میریخت و قدمهاش بیصدا و استوار بود.
ساعت نشون میداد که تنها دو دقیقه به ساعت سه باقی مونده.
آخرین رشتههای باقیمونده رو هم هورت کشید و بیصدا جوید. نیشخند موذیانهاش روی صورتش برگشت.
بیون بکهیون سلیقهی خودش نبود اما چشمهایی داشت که مطمئن بود حواس هیونگشو پرت میکنه و تقریباً هیچ چیزی هیچوقت حواس هیونگشو پرت نمیکرد.به در گاراژ خیره شد و با خودش گفت: «و امروز بالاخره پایان دورهی طولانی و غمانگیز سینگل بودنت فرا میرسه.»
عقربه دقیقهشمار روی عدد دوازده وایساد و هنوز یک ثانیه هم از سه رد نشده بود که صدای خطاناپذیر غرش موتور هارلی توی فضا پیچید.
ВЫ ЧИТАЕТЕ
❣once upon a time:desire🩸❤️🔥🏍🔧
Фанфикبکهیون سرجاش خشکش زد. عضلاتش برای یک ثانیه از حرکت ایستادن و تمام حسهاش روی بویی که همون لحظه به مشامش رسیده بود، تمرکز کردن. اون مرد بوی قویترین و سیاهترین قهوهی جهان رو میداد، تلخ اما معتادکننده، به همراه بوی مس و آتش و شاید زیتون. بویی کامل...
once upon a time:desire
Начните с самого начала