هفتم. سلین

329 146 11
                                    

" جیمین؟ "

معلمِ جوون با دستی که جلوی صورتش تاب خورد، از فکر و خیال بیرون کشیده شد و با حالتی شتاب‌زده جواب داد: " بله؟ "

لبخندِ یونگی رو دید، و بعد لثه‌های صورتیش رو: " حواست کجاست؟ داشتم باهات صحبت می‌کردم. فکرت درگیر موضوعی شده؟ چیزِ زیادی از غذات نخوردی. "

با شنیدن کلمه‌ی "غذا" و اشاره‌ی یونگی به جلو، جیمین سری پایین برد و کاسه‌ی دوکبوکیش رو دید که چیز زیادی ازش برداشته نشده. چاپستیک میون انگشتای بی‌حرکتش قرار داشت و معلوم بود جز برداشتن دو سه تا زحمت زیادی نکشیده.

" معذرت می‌خوام. " کارت روانشناسی رو که مدتی بود از جیب بیرون آورده بود و از زیر میز تماشا می‌کرد، آهسته سرِ جای قبلیش برگردوند. اون قدر به جملات آخر آقای جئون فکر کرده بود که پاک از خاطر برده بود وسط یه مکالمه با یونگیه و همزمان باید ناهارش رو هم بخوره. اون مرد راجع به عینکش حرف زده بود‌. تقریبا جیمین رو مطمئن کرده بود صاحب اون دستمالِ چهل‌تیکه‌س.

" می‌تونی راجع به‌ش صحبت کنی جیمین. " یونگی رو دید که کمی برنج از کاسه‌‌ای برداشت و توی دهانش فرو کرد. مستقیم به جیمین نگاه می‌کرد و فکش بالا و پایین می‌رفت. منتظر بود.

" چیزی نیست. " کمی خندید تا از جدّیت فضا کم کنه: " ذهنم مشغول یکی از شاگردامه. "

" اتفاقی براش افتاده؟ "

همین کافی بود تا ذهن جیمین یادِ دخترکوچولوی کم‌روی کلاسش بیفته: " راستش چند روزیه سر کلاس‌حاضر نمیشه. "

" شاید مریض شده. معاونت با خونه‌ش تماس نگرفته؟ "

" مشکلش مریضی نیست. راستش، آخرین بار با پدرش درگیر شدم و گفت دیگه بچه‌شو نمیاره اون جا. "

یونگی دست از جویدن غذا برداشت و هر دو ابروش رو تا وسط پیشونی بالا کشید. اون قدر که چندتا خط اون جا ظاهر شد: " درگیر شدی؟! "

به حیرتِ اون افسر پلیس خندید. فکر نمی‌کرد پشت این آدمِ جدی و مسئولیت‌پذیر، کسی باشه که کنارش بشینه، همراهش ناهار بخوره و به مشغله‌ی ذهنیش گوش بسپاره.

" تقریبا. قصدم این بود راجع به وضعیت روحی روانی بچه‌ش باهاش یه صحبت کوچیک و دوستانه داشته باشم. مامان و بابای سوهیو دارن از هم طلاق‌ می‌گیرن و حال روحی اون بچه خوب نبود‌. زنگ آخر همون روز اومد بغلم و گریه‌ش گرفت. معلوم بود خیلی سختی می‌کشه. هرچند پدرش اصلا برخورد درستی نداشت... " وقتی یاد صورتِ برافروخته و قرمز اون مرد افتاد، نفسی توی هوا فوت کرد و چاپستکیش رو کنار گذاشت. حالا دیگه هیچ اشتهایی توی شکمش حس‌ نمی‌کرد.

" خب... طلاق واقعا شرایط سختی برای آدما ایجاد می‌کنه. شاید پدرشم وضعیت روحی خوبی نداشته و همین واکنششو تشدید کرده. " یونگی کمی گوشتِ ماهی برداشت، به جلو خم شد و توی کاسه‌ی جیمین گذاشت: " بخور. "

LUCIAN |Kookmin| Hiatus Where stories live. Discover now