Part 17 (Last Part)

Start from the beginning
                                    

حرف‌هاش رو پشت سر هم به زبون آورد. میترسید پشت سرش رو نگاه کنه و نگاهش به ماکی بیفته.
تالار در سکوت فرو رفت. هنوز هیچکس نتونسته بود همه‌ی این ها رو هضم کنه! تا اینکه صدای باز شدن درب، سکوت تالار رو شکست. سربازی سراسیمه وارد شد و به پیشگاه فرمانروا و سلین زانو زد.

- سرورم! حامل‌ خبر بدی هستم!

نگرانی وجود همه رو فرا گرفت، سرباز ادامه داد.

- ارتش آدولار داره وارد مرز کشور میشه! طولی نمیکشه تا جنگ عظیمی بر پا بشه! ارتش ما به هیچ عنوان آمادگی این جنگ رو نداره سرورم! آماده‌ی دستور شما هستم!

اهل دولت، دیگه نتونستند سکوت کنند! همه چیز رفته رفته داشت بدتر میشد! وزیر جنگ جلو اومد.

- عالیجناب! دیگه نمیشه این وضعیت رو تحمل کرد! کشور ما رو به نابودیست! شما فرمانروای این سرزمین هستید! یه کاری بکنید!!!

وزرای دیگه هم با هم تکرار کردند.

- عالیجناب یه کاری بکنید!!!

جیک از جاش بلند شد. تا اون لحظه سکوت کرده بود؛ اما دیگه کافی بود!

- همه بیرون! جز خانواده‌ی سلطنتی، نمیخوام هیچکس تو این تالار بمونه!

وزرا نگاهی به هم انداختند و این خشم جیک رو برانگيخت. او معمولا آروم بود، اما این بار، موج فریادش لرزه بر تن همه انداخت!

- مگه نشنیدید چی گفتم؟!!! بیرون!!!

ماکی هم خواست بیرون بره که دستش کشیده شد. التماس توی چشم‌های هاروآ، به پاهاش اجازه‌ی حرکت نمی‌داد.

-------

بعد از ترک تالار توسط اهالی دولت، نیکی به سمت سونو برگشت و جلو رفت. دست‌های سونو رو گرفت اما سونو بلافاصله دست‌هاش رو بیرون کشید. نیکی سرش رو پایین انداخت.

- بوسه‌ی بازگشت میتونه همه‌ی اینارو درست کنه. میدونم چقدر ازم متنفری، اما ما باید خانوادمون رو نجات بدیم! پس... لطفا! بخاطر خانوادمون...

سونو به سمت پدرانش برگشت. سکوت کرده بود، گویا هیچ چیز برای گفتن نداشت.
جیک به سمت نیکی اومد و نیکی با دیدن پدرش، رو به روی او ایستاد. جیک جلو اومد تا پسرش رو خوب ببینه و نوازشش کنه. دستش رو از تک تک اجزای صورت پسرش گذروند؛ درست مثل اولین باری که وقتی نوزاد بود او رو در آغوش گرفت. دستش رو از روی خالهای صورت و بدنش رد کرد. میخواست تک تک جزئیات بدن پسرش رو به یاد بسپره‌. خاطره‌ای از ذهنش گذشت.

- یه روز وقتی پنج سالت بود، سونگهون آپات تو رو برای گردش برد اطراف قصر. اون روز قرار بود روز استراحتم باشه، اما حوصلم سر رفت و تصمیم گرفتم یکم قصر رو بگردم. وقتی داشتم قدم میزدم، سونگهون آپات رو دیدم که داره اینطرف و اونطرف میدوه! نگران شدم برای همین جلو اومدم. وقتی تورو کنارش ندیدم، نگرانیم بیشتر هم شد. برای همین ازش پرسیدم: "هون؟ بچه کو؟" آپات اونقدر هول کرده بود که گفت‌: "چی؟! بچه چیه؟!" دیگه مطمئن شده بودم یه اتفاقی افتاده! برای همین اینبار با صدای بلند پرسیدم: "هون؟! نیکی کو؟!" و فکر میکنی آپات چی گفت؟!

Over The Moon S2Where stories live. Discover now