|| Season 5 • EP 4 ||

En başından başla
                                    

………………………………………

لحظه ای که کیونگ هدیه ی کوچیکش رو به گوگو داد، برخلاف برخورد اولشون که تمام تلاشش رو برای دلخور بودن از دست کیونگ  کرد _حالا با گرفتن هدیه اوقات تلخی و دلخوریش به سرعت محو شد و مثل دختر بچه ها مقابل آینه خودش رو برانداز میکرد و درحالی که اصلا معلوم نبود مخاطبش کدوم یکی از آدمای توی سالن باشه سَرخوش تکرار کرد:
«خدای من خیلی قشنگه، چطوره؟ بهم میاد؟»
«بس کن دیگه... خودتو جمع و جور کن چرا جوری رفتار میکنی که آدم خجالت بکشه؟؟»
کوبو با اوقات تلخی به زبون آورد. راستش از وقتی کیونگ اومد اصلا جرات نکرد مقابلش بشینه و عین یه تیکه چوب خشک شده کنار دیدوار ایستاده بود و حتی از دیدن کیونگ هم خجالت میکشید.
«به توچه؟ اصلا چرا باید از رفتار من خجالت بکشی؟»
«این هدیه برای تو زیادیه و درواقع اصلا بهت نمیاد»
«کسی از تو با اون قیافت نظر نخواست»
«خجالت بکشید... باز شما دوتا شروع کردین؟ کیونگ بعد از مدتها اومده به ما سر بزنه این چه رفتاریه آخه؟ مگه بچه اید که هر روز به پروپای هم میپیچید»
اباسان با اوقات تلخی رو به هردو شون به زبون آورد و به دنبالش، کوبو سرش رو از خجالت پایین انداخت و گوگو آروم از مقابل آینه کنار رفت و برخلاف لحظه ای پیش مثل یه دختر متشخص کنار اباسان نشست.
«این هدیه واقعا برام ارزش داره، کوبو راست میگه این واقعا برای من زیادیه کیونگ جان»
با این حرف لبخندی که بی اراده بخاطرِ دعوای کوبو و گوگو روی لبهاش نقش بسته بود_به یکباره محو شد.
«دیگه هرگز درمورد خودت از این حرفا نزن چون باعث میشه واقعا از دستت عصبانی بشم»
بقدری جدی به زبون آورد که گوگو در دم از حرفش پشمون شد و ساکت سرجا نشست و چیزی نگفت.
نگاه اباسان روی هدیه خودش چرخید، یه سنجاق سینه ی فوق العاده که از دیدنش سیر نمیشد. با خودش مطمئن شد این پسر انقدر عالی بار اومده که میتونه چنین سلیقه ی زیبا و خاصی داشته باشه. انگار کیونگ خوب میدونست چطور باید با یه خانم رفتار کرد.
«اباسان، خودت خوب میدونی هیچ ازاین عمارت خوشم نمیاد ولی تنها دلیلی که باعث شد به اینجا برگردم شما بودین»
اباسان نگاهش رو از سنجاق سینه گرفت و مستقیم به چشم های کیونگ نگاه کرد. درحالی که هیچ ایده ای نداشت کیونگ میخواست چی بگه.

*
*

طبق تاریخ و مکان ملاقاتشون که توی ایمیل برای سوهیون نوشت، بالاخره روز دیدار فرارسید. از صبح وقتی بیدار شد احساس میکرد مدام از شدت دلهره میخواد بالا بیاره؛ اینکه ییشینگ بهش اجازه داد باز هم به کتابخونه بره، با تمام اضطرابی که داشت از خوشحالی نزدیک بود بال دربیاره. ولی تمام فکرش دنبال اتفاقی که هنوز نیفتاده میچرخید *اگه سوهیون ایمیل رو نادیده بگیره یا حرفاش رو باور نکنه چی؟* همین سوال میتونست ضربان قلبش رو از شدت استرس به هزار برسونه.
وارد کتابخونه شد و چون از قبل اتاق رو رزرو کرده بود فقط کی کارت رو از مسئول کتابخونه دریافت کرد. البته اتاق کناری رو به اسم سوهیون رزرو کرد و توی ایمیل بهش همه چیز رو توضیح داد.
خودش زودتر اومد چون نمیتونست بخاطر اضطرابی که داشت تا رسیدن ساعت قرار منتظر بمونه. وارد اتاق شد و توی سکوت منتظر کوچکترین صدایی از در اتاق بغلی نشست...
از اینکه بالاخره جرات همچین ریسکی رو کرده بود، هم زمان دلیل شادی و ناراحتیش میشد. به خودش که نمیتونست دروغ بگه؛ درست از روز بهوش اومدنش تا الان، برخلاف چیزی که فکر میکرد حتی یه ذره هم پیشرفت نداشت. یه جورایی انگار توی دام نقشی که خودش بازی میکرد گیر افتاده و داشت دست و پا میزد.
صدای ضربه هایی به در، مثل دستی قلب بکهیون رو از سینه بیرون کشید. دلش هری پایین ریخت و با دست و پایی لرزون، پشت در رسید.
صدای ضربه ها دوباره تکرار شد_نگاهی به ساعتش انداخت، اصلا متوجه گذر زمان نشد و حالا میفهمید یه ربع از زمانی که با سوهیون قرار داشت  گذشته. دستش روی دستگیره در چرخید و بالاخره بازش کرد؛ همون لحظه صاحب دست هایی که به در میکوبید میون زمین و هوا از حرکت ایستاد.
«اوپا!...»
خودش بود... و این چهره مقابلش بهش یادآوری میکرد سوهیون واقعا به دیدنش اومده. دست دختر رو گرفت و فورا درو پشت سرشون بست. قبل از اینکه دو لب سوهیون برای گفتن کلمه ای روی هم تکون بخورن، محکم بغلش کرد. انقدر محکم که انگار قلب سوهیون توی بدن خودش میتپید.
«سو... تو اومدی... تو واقعا اومدی»
سوهیون هم از این دیدار بی نهایت خوشحال شد، چون واقعا دلش برای  اوپای بی معرفتش تنگ بود. هرچند دلتنگی بینشون موج میزد، اما بنظرش رفتار بکهیون بیشتر شبیه به کسی میموند که انگار از مرگ برگشته. این اولین بار بود که بکهیون رو توی ابراز احساسات اینطور پرشور میدید.
«اوپا معلومه که میومدم، کلی تعجب کردم چرا با ایمیل ناشناش بهم خبر دادی! تو خیلی ناگهانی اومدی چین و چانیول اوپا گفت میخواستی توی یه پروژه دوساله واسه دانشگاه تسونگ گوا شرکت کنی؛ ولی مگه چقدر ناگهانی باید میرفتی که حتی باهامون خدافظی نکردی و توی این مدت یک بار هم سراغ مارو نگرفتی؟! واقعا که از دستت دلخورم»
لحن سوهیون واقعا دلخور بود اما حالا با دیدن بکهیون، نمیتونست بیشتر از این ناراحتی رو توی دلش نگه داره پس بلافاصله لبخند درخشانی به صورت مردی که انگار یه عروسک بی روح شده زد.
خود بکهیون نمیتونست حالتش رو تشخیص بده اما وقتی فهمید چانیول چه داستانی رو برای غیبت ناگهانیش سَرهم کرده از تعجب بی اراده خشک شد.
هرچند این عکس العمل برای دختری که بعد از مدتها مشتاق دیدارش بود به چشم نمیومد. پیش از اینکه بک بخواد حرفی بزنه، این بار این سوهیون بود که بکهیون رو بغل کرد.
«اوپا... دلم واقعا برات تنگ شده بود... خیلی زیاد... خیلی خیلی زیاد...»
حالا که فکرشو میکرد، امکان نداشت چانیول بزاره خانواده تاند از حقیقت باخبر بشن. راستش از یه طرف از این تصمیم چان خوشحال بود چون تصور اینکه ممکنه خانواده توی این مدت بی خبری چطور سرکرده باشن دیوونش میکرد. توی تنهایی همیشه به علت غیبتش و اینکه چطور بعد از این مدت طولانی دوباره میتونه پیش خانوادش برگرده فکر میکرد؛ اما یه جورایی چان با این داستان کارش رو راحت کرده بود.
«منم دلم برات تنگ شده بود سوهیون... بیشتر از چیزی که فکرشو بکنی»
غم توی کلامش موج میزد اما انگار به گوش دختری که از این دیدار بال درآورده نمیرسید. بکهیون آروم دستشو روی کمر سوهیون کشد و سعی کرد خیلی زود به چیزی که میخواست برسه.

" BLACK Out " [Complete]Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin