کره، هان سونگ، قصر، اقامتگاه همسر امپراطور، ظهر:
چند دقیقه ای می شد که بی حرف جلوی اقامتگاه مادرش ایستاده بود و باز هم مثل همیشه برای ورود تردید داشت، به سختی آب دهانش رو فرو برد و ناخوداگاه دست هاش رو مشت کرد.
^ سرورم؟
با شنیدن صدای یه سول نگاهش رو از رو به روش گرفت و به دختر داد، دختر در مقابل نامحسوس آب دهانش رو قورت داد و گفت: تا چه مدت می خواید اینجا بایستید سرورم؟
- نمیدونم.
چشم هاش رو از سر خم شده ی دختر گرفت و دوباره به در سبز رنگ نگاه کرد و ادامه داد: شاید اصلا نباید می اومدیم.
^ سرورم..ایشون مادرتون هستند.
پسر با شنیدن کلمه ی مادر، لبخند تلخی زد و با تن صدای پایینی پرسید: مادر؟
ناخوداگاه بغض بدی گلوش رو پر کرد و اون کلمه توی ذهنش تکرار شد..مادر.
چرا انقدر احساس غریبی می کرد باهاش؟
مگه دیشب پدرش رو از دست نداده بود؟ نباید مثل بقیه به آغوش مادرش پناه می برد و همراه با اون اشک می ریخت؟ پس چرا دیشب باز هم اشک هاش رو به تنهایی ها و خلوت خودش برده بود؟؟
پوزخند کوچکی لب های بی رنگش رو مزین کرد، باز هم مثل همیشه داشت بابت چیزی که نداشت و می دونست هیچوقت هم بدستش نمیاره خودخوری می کرد.
اون که می دونست قرار نیست " مهر مادری " نصیبش بشه، پس چرا برای هزارمین بار اشک هاش رو روون می کرد؟
^ سرورم..
صدای دختر با دیدن قطره اشک کوچکی که از گوشه چشم ولیعهد به پایین سر خورده بود در گلو خفه شد و باعث شد با ناراحتی لب هاش رو بگزه...باز هم این چرخه ی پرتکرار؟ شاهد اشک های بی پناه و مظلومانه ی پسر بودن برای مادری که تا حالا هیچوقت براش مادری نکرده بود؟؟
- میدونی؟
با شنیدن صدای گرفته ی ولیعهد توجهش رو به او داد، در مقابل جونگ کوک نفسشو آهسته بیرون داد و در ادامه گفت: شاید واقعا اون سال...من باید به جای تهیونگ از قصر می رفتم.
با اتمام حرف پسر یه سول متعجب با چشم های گرد شده قامت ولیعهد رو از نظر گذروند و گفت: سرورم؟ این چه حرفیه می زنید؟
پسر با آرومی به سمتش برگشت و وقتی مستقیم تو چشم های مشکی رنگش نگاه کرد با لحن گرفته ی ای پرسید: چیه؟ بنظرت نمی تونستم همسر خوبی برای شاهدخت چینی باشم؟؟
^ سرورممم!! من کی چنین حرفی زدم..
- شایدم...
آب دهنش رو قورت داد این بار با صدایی که از ته چاه بیرون می اومد ادامه داد: شایدم باید ده سال پیش...همون موقع که تهیونگ رفت..
^ سرورممم!! لطفا بس کنید!!!
جونگ کوک لبخند کم رنگی به واکنش عصبی دختر زد، خوب می دونست که بین تمام افرادی که پشت سرش سر خم کردن فقط یه سول می دونست که اون شب چه اتفاقی افتاد.
YOU ARE READING
Desolate
Historical FictionGenre: Historical,Angest,Romance,Drama,Tragedy,smut Couple: Vkook Parts: Indeterminate " متروک به جایی می گویند که ترک شده باشد...متروک شده ام! " Thanks for your eyes:)♡
