فلش بک 𓊉سال ۱۷۵۴ میلادی𓊈 :
کره، هان سونگ، قصر:
پسر با چشم های درشت و اشکیش از دور به قامت بلند و رعنای برادرش نگاه می کرد.
" برادر " چه کلمه ی غریبی..آخرین بار کی اون رو واقعا به چشم یه برادر دیده بود؟
وقتی کودک خردسالی بیشتر نبود؟
کی رو می خواست فریب بده؟ خودش؟
خنده دار بود..همون خودش بهتر از هرکسی می دونست که پسر بزرگتر براش هر چیزی هست جز برادر!
با از نظر گذروندن شونه های پهن و موهای مشکی رنگی که با سخاوت پشتش پهن شده بودند، ناخوداگاه منحنی کوچکی روی لب هاش شکل گرفت.
مثل همیشه محصور کننده و چشم نواز بود و باعث بالا رفتن ضربان قلبی می شد که خیلی وقت بود متعلق به خودش نبود.
به سختی آب دهانش رو قورت داد و سعی کرد نگاهی که هر لحظه هوای باریدن مثل ابر بهار به سرش میزد رو از پسر بگیره.
اما مگه می تونست؟ اونم وقتی اونجور لبخند میزد و باعث میشد هرکس که اطرافش بود ناخواسته بهش زل بزنه؟
^ سرورم؟
با شنیدن صدای دختر نگاه غمگینش رو به او داد.
^ تا کی می خواید اینجا بایستید؟ هوا سرده....ممکنه سرما بخورید.
جونگ کوک لبخند کوچکی به روی دختر زد و گفت: نگران نباش. من چیزیم نمیشه.
دختر لب هاش رو روی هم فشرد و بعد از کمی مکث گفت: ام..ما اون دفعه هم همین نظر رو داشتین...و در آخر باز هم چند روزی رو مهمان بستر بیماری بودین! لطفا برگردین اقامتگاه..
- نمی تونم...
چشم هایی که پر تر شده بودند رو دوباره به شاهزاده ای که کمی اون طرف تر در حال تیر اندازی بود داد و با بغض لب زد: مگه نمیدونی داره میره؟ می خوای آخرین روز هایی که اینجوری میتونم نگاهش کنم هم ازم بگیری؟
دختر با ناراحتی به نیم رخ غمگین شاهزاده اش نگاه کرد و گفت: ای..یشون که گفتن...زود برمیگردن!
جونگ کوک تکخند کوچکی زد و همون طور که با چشم هاش حرکات زیبای پسر رو دنبال می کرد و گفت: تو..خیلی خوش خیالی یه سول....میدونی؟ زیادی خوش خیالی!
نگاهش رو از منظره ی دوست داشتنی رو به روش گرفت و به چهره ی پرسشی دختر داد.
- برگشت اون..یکی از محالات عه! و این رو خودش بهتر از هرکسی میدونه....وگرنه اونجوری با ته مین هیونگ حرف نمیزد!!
با اتمام حرفش، یه سول گیج تر شد و با چشم های متعجب به چهره ی گرفته ی پسر نگاه کرد.
جونگ کوک نفس عمیقی کشید و در حین اینکه در حال مقابله با بغض بدشکل توی گلوش بود گفت: از هیونگ خواست...مثل چشم هاش ازم مراقبت کنه..چون....چ..چون...
و دیگه نتونست کلمه ای برای ادامه ی جملش به زبون بیاره چون بغضش به طرز دردآوری ترکید و قطرات اشک از چشم هاش روان شدن.
^ سرو..سروم...
YOU ARE READING
Desolate
Historical FictionGenre: Historical,Angest,Romance,Drama,Tragedy,smut Couple: Vkook Parts: Indeterminate " متروک به جایی می گویند که ترک شده باشد...متروک شده ام! " Thanks for your eyes:)♡
