Part I

517 25 29
                                        


‌ بلاخره مهمونی اون عوضی که اسم خودش رو گذاشته بود پدر تموم شد و همه درحال رفتن به خونه بودن
پدر مینسوک،هارون،برای سالگرد سه سالگی تاسیس شرکت موفقش در چند سال اخیر ....یه مهمونی باشوکوه برگزار کرده بود تا چشم رقباش در بیادش.......

(پایان مهمونی در امارات هارون ساعت ده شب)

>مینسوک؟؟؟؟

+چیشده ابجی کوچولو؟

>هی به من نگو ابجی کوچولو! خوبه فقط یه سال تفاوت سنی داریما!!!!
دختر بلند خریدید
+اکی ابجی کوچول...چیز..سانیا

>میای بریم بیرون قدم بزنیم؟

+این وقت شب؟

>اره خب،هوا خنکه

+باشه بریم.منم یکم حالم بهتر میشه ،حوصله دیدن اون عوضیو ندارم...

(ساعت ده نیم شب)

+ما رفتیم.

٪کجا؟

+سرقبرمون!خواستی بیای حلوا با شکر بیار!

لیا چشم غره ای به دخترا رفت و با لحن جدی جواب داد

#اهممممم..دخترم!.جواب باباتون رو با احترام بدین!

دختر تمسخر امیز خندید
+اخخخخ،ببخشید

>میریم یکم قدم بزنیم.

٪تا دوازده خونه باشین!

مینسوک که حرصش در اومده بود باهاش روی زمین

+چشم پدر
.
.
.
> چرا اینقدر با بابا بدی؟

نیم نگاهی به دختر بقلش انداخت

+بابا؟بابای من که مرده.اهااا،هارون رو میگی؟

>اره!

+اگه هارو تو رو هم یک هفته بدون آب غذا تو دستشویی زندانی می‌کرد ..بیا اصلا در باره ی این موضوع صحبت نکنیم!،نمی خوام دوباره اون صحنه هارو بیاد بیارم.

ناخودآگاه به خودش اومدن
کجا بودن؟
ساعت چند بود؟

>ساعت چنده مینسوک؟

+ساعت....واییی!!!!!

>چیشد ؟

+گوشیم نیست!

>واستا، ما کجاییم؟؟؟؟

به خودشون که اومدم فهمیدن گم شدن
ترسیده بهم نزدیک شدن
>حالا چه غلطی کنیم؟!

+نمیدونم!

+جواب مامانو اون عوضی رو چطوری بدیم؟

>مینسوک....احساس میکنم صدای پا میاد!

+الان وقت مسخره بازی نیستشااااا!!!

>مسخره بازی در نمیارم !

+بیا از همون راهی که اومدیم برگردیم شاید راه خونه رو پیدا کردیم.

بهم سری تکون دادن و برگشتن
سه نفر جلوشون بودن
مینسوک خواست جیغی بزنه که یکی جلوی دهنش رو گرفت و چیزی شبیه سرنگ رو تو گردنش فرو کرد
ولی سانیا...اون در رفت

«سریع تر باشین!اون دختره در رفتش!برامون دردسر میشه ها!
————————-
ادامه دارد......
————-
سلاممم
باید بگم که این بوک از پارت بیست به بعد جذاب میشه
پس سریع سریع بخونید تا برسید به اون پارتا

•DIGGER•Where stories live. Discover now