چویا به محض رسیدن به هتلی که توش اقامت داشت، خودشو روی تخت ول کرد و به سقف طرح دار اتاق زل زدطرح ماربل سبز و کرمیِ سقف، تیک تاک ساعت کوچیک روی میزش، صدای ماشینای توی خیابون، حتی صدای پلک زدن خودش روی مخش بود
دلش میخواست بلند شه و با بی جاذبه کردن همه چیز، اونارو روی هوا معلق کنه و درهم بشکنتشون
ولی یادش اومد که بجز لگد زدن به اشیاء و جیغ و داد کردن سرشون هیچ غلط دیگه ای نمیتونه بکنهپس فقط افتاد به جون بالش پَرِش و شروع کرد به جر دادنش
اونقد عصبی بود که توی دل خودش بالش و اون مرتیکه ی مومیایی تصور میکرد و با پاره کردنش سعی میکرد اعصابشو آروم کنهچویا: مرتیکه قزمیت چِت، به چه حقی به من میگی افسرده؟ من اینهمه جون بکنم که زنده بمونم بعد توی یه لا قبا بیای بگی پاشو بریم خودکشی کنیم؟ خدایا این آدم از ریشه یه تخته کم داره چرا الان ازش عصبیم؟
با جمله اخرش بلاخره خودشو اروم کرد ولی خیلی به موقع نبود چون بالشش کاملا پاره شده بود و پراش کل تخت و پر کرده بود
با نفس عمیقی که کشید دوباره خودشو روی تخت ول کرد، اما چند ثانیه بعد زیرلب فوش داد چون باعث شده بود پر ها علاوه بر تختش به لباسای خودشم بچسبن
بعداز حدود پنج دقیقه که تونسته بود تقریبا پرا رو از خودش جدا کنه، دکمه ی 4 تلفن و فشار داد و بعد منتظر شد تا یکی از پرسنل در اتاقشو بزنن
- ظهرتون بخیر اقای ناکاهارا چویا! چیکار میتونم براتون- حالتون خوبه؟!
چویا تمام سعیشو کرد تا جلوی اون مرد مسن دندون قروچه نکنه و فقط با بستن چشاش نفس عمیق کشید
چویا: خوبم، یه بالش جدید میخواستم. مال خودمو پاره کردم
پیشخدمت کمی به سمت راست خم شد و با دیدن کفپوش اتاق که پر کاورش کرده بود هینی کشید
- اقای ناکاهارا چویا ما هتل رو در صورتی در اختیار میهمانانمون میزاریم که خسارتی به اتاق ها وارد نکنند-
چویا: ها؟!! چی زر زر میکنی تو؟مرد مسن یه قدم عقب تر رفت با دیدن قیافه ی امپر چسبونده ی چویا و آب دهنشو قورت داد
چویا: همین که بهت لطف کردم خودمو کنترل کردم و نزدم هرچی دور و برمه بشکونم شاهکار کردم! اون وقت تو داری بخاطر یه بالش تخمی منو مواخذه میکنی؟ ببین میری یه بالش جدید برا من میاری یا برمیدارم خشتکتو رو سرت پاپیون میکنم پیری! سرم درد میکنه میخوام کپه مرگمو بزارم!!
پیشخدمت با ترس و جوری که نزدیک بود به غلط کردن بیوفته تند تند سرتکون داد و بعد در ثانیه ای از جلوی دید چویا محو شد...
•••
چویا:هفته ی دومی بود که تو یوکوهاما مستقر بودم و البته که منظورم از مستقر شدن همین اتاق هتله که هنوزم از پر تمیز نشده
YOU ARE READING
𝙏𝙝𝙚 𝙗𝙚𝙣𝙚𝙛𝙞𝙩𝙨 𝙤𝙛 𝙨𝙪𝙞𝙘𝙞𝙙𝙚
Fanfiction "میدونی چویا، وقتی یکی میمیره، آدمای اطرافش برای اون گریه نمیکنن. چون اون مرده و دیگه هیچ دردی رو حس نمیکنه، توی هیچ رنج و عذابی نیست که براش گریه کنن و عزا بگیرن؛ منطقی که فکر کنی، دلیل اصلی گریه و ناراحتیشون احساسات خودشونه... واسه ی خودشون نارا...