شاهزاده بی توجه به چهره ی نگران و ترسیده ی دختر هق هق بلند تری کرد و جلوی چشم های ناباورش روی دو زانو هاش زمین افتاد.
دختر سراسیمه به سمت شاهزاده ی گریونش رفت و دست های لرزونش رو بین دست های خودش گرفت.
^ سرورم..لطفا آروم باشید. اگه بفهمن اینطور برای رفتن شون بی تابی می کنین...ناراحت میشن!
جونگ کوک بیشتر از قبل اشک ریخت و همون طور که به پسر دیگه نگاه میکرد آهسته و با بغض لب زد: اون..حتی از چیزی که به من میگذره خبر هم نداره...چی میگی؟
نگاهش رو به چشم های لرزون دختر داد و ادامه داد: ناراحت شدن؟...حاضرم شرط ببندم حتی خیلی خوشحاله که بالاخره داره از این قصر میره..
^ من مطمئنم ایشون دلتنگ میشن..
- آره..و من مطمئنم که بین تمام دلتنگی هاش...جایی برای من نیست.
و باز منظره ی تیراندازی شاهزاده رو مهمان چشم های خون افتاده اش کرد.
در این بین یکی از خدمه که تمام وقت ناظر گریه های شاهزاده اش بود، خودش رو به شاهزاده ی تیر انداز رسونده بود.
* سرورمم!!
با شنیده شدن صدای نسبتا بلند دختری که بدو بدو خودش رو به افراد جمع شده در زمین تیر اندازی می رسوند، توجه همه بهش جلب شد. از جمله شاهزاده سوم.
* سرورم!!
دختر با رسیدن به اونها فوری خم شد و ادای احترام کرد و بعد از نفس عمیقی که کشید و گفت: سرورم...شاهزاده جئون..
و شنیدن همین اسم کافی بود تا تمام افراد جمع بفهمند باز چیشده..اون پسر بچه باز بهونه گرفته بود؟
لی وانگ نفسش رو پوف مانند بیرون داد و بعد از تک خندی که زد رو به تنها شاهزاده جمع گفت: زود باش تهیونگ! نوبت توعه.
اما تنها جوابی که دریافت کرد اخم توهم رفته ی پسر و سوالی بود که از ندیمه پرسید: شاهزاده جئون چی؟
دختر با شرم نگاهی به افرادی که با تمسخر نگاهش میکردن انداخت و در دل خودش رو بابت کوچیک کردن شاهزاده اش لعنت کرد، اومده بود اونجا که چی بگه؟
" سرورممم..شاهزاده باز هم بخاطر رفتن تون دارن گریه میکنن؟! "
این حرف چیزی جز تمسخره بیشتر برای شاهزاده اش داشت؟
چشم هاش رو روی هم فشرد و در آخر به زور آب دهنش رو قورت داد و گفت: حا..حالشون بد شده.
تهیونگ با شنیدن جوابی که انتظارش رو می کشید، نفسش رو آهسته بیرون داد و تیر و کمانش رو به دست پسر کنارش داد و بدون گفتن کلمه ای از میدون خارج شد و با دست به ندیمه اشاره کرد تا دنبالش بیاد.
لی وانگ با خنده ی عصبی ای سر داد و بلند داد زد: هی پسرر! این که چیز جدیدی نیست!! تو هر دفعه داری بخاطر زیادی لوس و ضعیف بودن داداش کوچولوت جمع مون رو ترک میکنی!!!
YOU ARE READING
Desolate
Historical FictionGenre: Historical,Angest,Romance,Drama,Tragedy,smut Couple: Vkook Parts: Indeterminate " متروک به جایی می گویند که ترک شده باشد...متروک شده ام! " Thanks for your eyes:)♡
Part 2
Start from the beginning
