𝐂𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 𝟖

122 33 9
                                    


صدای منشی که اعلام کرد نفر بعدی اونه استرسشُ بیشتر کرد طرف جون هیون برگشت و با نگرانی نگاهش کرد "من..من میترسم جون هیون برگردیم هوم؟"

امگای کوچیکتر دستشُ روی دست سرد بکهیون گذاشت "نگران نباش همه چی خوب پیش میره و کسی از این ماجرا خبردار نمیشه"
نفس عمیقی کشید و نگاهشُ به در سفید رنگ روبه روش داد، بالاخره بعد از چند روز خودخوری و اضطراب قرار بود امروز از شرش خلاص شه
تو این چند روز از ترس اینکه چانیول شاید به خاطر رفتار ضایعش چیزی بفهمه سعی میکرد کمتر جلو چشم آلفا باشه و باهاش حرف بزنه

شبا نمیتونست خوب بخوابه و همش کابوس میدید، نمیفهمید کجای راه رو اشتباه رفته بود ولی با اینکه مقصر این اتفاق نبود به خاطر سقط کردن به شدت دلش گرفته بود
"بلند شو، نوبت ماست"
هُل هلکی از جاش بلند شد و دستاشُ روی شلوارش کشید و لبشُ گزید
چند ثانیه بعد هر دو تو اتاق روبه روی دکتر که آشنای جون هیون بود نشسته بودن
"خب چه کمکی میتونم بهتون کنم؟"
جون هیون بهش نگاه کرد تا اون جواب بده، نفس عمیقی کشید و نگاهی به دکتر آلفایی که با چشمای عسلی رنگش بهش خیره شده بود انداخت
"من .. من میخوام سقط کنم"

حرف زدن درمورد این موضوع به شدت براش دشوار بود، انگار یه وزنه صد کیلویی روی زبونش انداخته بودن تا نتونه حرف بزنه
دکترمتعجب از رک بودن امگا ابروش رو بالا انداخت و عینکی که روی بینیش گذاشته بود رو به سمت بالا هل داد "شما مطمئنید که میخواید این کار رو انجام بدید؟"
امگا لبای لرزونش رو تر کرد و آب دهنشُ محکم قورت داد تا بغضش رو از بین ببره "آ.آره"
"آلفات خبر داره که داری همچین کاری میکنی؟"

پوزخند تلخی زد و با گوشه ناخنش شروع به بازی کرد، نگاهی به جون هیون انداخت وقتی دید با اطمینان بهش نگاه میکنه جواب داد "نه، از هیچی خبر نداره"
آلفا نفس عمیقی کشید و دل سرد به اون دو نگاه کرد "فکر کنم قصد هم ندارید چیزی راجب این موضوع بفهمه"

امگا با شرمندگی به دکتر نگاه کرد و پوست لبشُ بین دندوناش گرفت، حرکات دکتر رو دنبال میکرد
"اوکی، جون هیون میشه مارو تنها بزاری؟"
جون هیون گیج آلفا رو نگاه کرد و وقتی دید جدیه از جاش بلند شد و بیرون رفت
دکتر از پشت میزش خارج شد و روی مبل تک نفر کنار جیمین نشست و نگران بهش نگاه کرد
"تو مطمئنی که میخوای این کار رو انجام بدی؟"
با چشمای خیسش به آلفای چشم عسلی نگاه کرد؛ اون خودش داشت عذاب میکشید و با این حرفای دکتر بیشتر عصبی و بهم ریخته میشد
"مجبورم"

"ببین من نمیخوام دخالت کنم ولی باید دلیل این کارت رو بدونم، برای چی میخوای این کار رو انجام بدی؟"
چند ثانیه سکوت برقرار شد و آلفا داشت نا امید میشد که بکهیون شروع کرد به حرف زدن "من یکی دیگه رو دوست دارم ولی خانوادم میخوان با یکی دیگه جفت بشم و من نمیخوام، وجود یه بچه از کسی که دوستش ندارم بیشتر عذابم میده"
دکتر آهی کشید و چشماشُ از زیر عینک با دو انگشت مالید "خانواده سمی"

𝐌𝐲 𝐀𝐥𝐩𝐡𝐚Where stories live. Discover now