𝐂𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 𝟏

296 42 4
                                    

اهنگ این پارت: Wantons: faday saret

ضربان تند قلبش دقیقا زیر گوشش، باد تندی که در اثر سرعت زیادشون برخلافشون میوزید، بوی خوب شکوفه ها؛ همه ی اینا حس آزادی رو به بکهیون القا میکردن
دستش و محکم تر دور کمر اون حلقه کرد و بینیشُ روی گردنش گذاشت
نفس عمیقی کشید و رایحه تندش رو توی ریه هاش کشید، آرامش تنها چیزی بود که از اون رایحه دریافت میکرد
با ایستادن موتور جلوی در پشتی عمارتشون آهی کشید واز روی موتور پایین اومد

لباشُ روی هم فشرد و دستاشو توی هم قفل کرد"ممنون بابت اینکه منو رسوندی سهون"
آلفا لبخند درخشانی زد و دستشُ توی موهای بهم ریخته بکهیون فرو برد و بیشتر بهمشون ریخت
"خواهش میکنم مینی، بعداز استراحتت حتما بهم پیام بده خب؟"
بکهیون سرشُ به معنای باشه تکون داد "حتما، مواظب خودت باش"
همونجور که قدماشو سمت در پشتی عمارت برمیداشت دستشُ به معنای خداحافظی تکون داد
آلفا تا آخرین لحظه نگاهش کرد و وقتی از دید راسش خارج شد موتورشُ روشن کرد و به سمت کافه همیشگی حرکت کرد

"سلام مامان من برگشتم"
بکهیون با لبخند به سمت مادرش که روی مبل توی سالن نشسته بود رفت و لپشُ بوسید
"اوه بکهیون، بالاخره اومدی عزیزم بیا، بیا که خبرای خوبی برات دارم نمیدونی از صبح تاحالا چقدر ذوق زدم وچجوری خودم و کنترل کردم تا بیای"
بکهیون با لبخند روی مبل روبه روی مادرش نشست "چیشده که انقدر ذوق زده ای؟"
"خب، خانواده پارک رو که یادته؟"
نفس بکهیون تو سینش حبس شد "آره"
منتظر به چشمای مشتاق مادرش نگاه کرد "تا شب میرسن سئول و میان پیشمون"
بکهیون آهی کشید و چشماشُ روی هم فشرد "مامان این بود خبر خوبی که میگفتی؟"

خانم بیون معذب دستی به موهاش کشید و کمی خودشُ جلو کشید تا دست امگای جوانتر رو بگیره "خب.. یه چیز دیگه ای هم هست که باید بدونی"
"اون چیه؟"
سر خدمتکار نزدیکشون شد و دم گوش مادرش چیزی گفت، مادرش سری تکون داد " باشه الان میایم"
بعد از رفتن سرخدمتکار رو به مادرش گفت "بالاخره خبر خوبتو میگی یا نه مامان؟"
مادرش از جاش بلند شد و دامن بلند و جذب مشکی رنگشُ توی تنش جا به جا کرد "بریم سر میز بابات و برادرت اومدن، اونجا درموردش صحبت میکنیم"
بکهیون کیفش و دست خدمتکار داد تا به اتاقش ببره و بعد همراه مادرش به سمت سالن غذاخوری رفت
سلامی به برادر و پدرش داد و پشت صندلی مخصوص خودش نشست، توی مدت سرو غذا توسط خدمتکارا کلمه ای حرف زده نشد
دلهره عجیبی داشت، چیزی که برای اونا خوشحال کننده بود اکثر مواقع برای اون ناراحت کننده بود
با چشماش خدمتکارا رو بدرقه کرد و چنگال بغل بشقابش رو برداشت تا غذا بخوره ولی با به حرف اومدن پدرش دست نگه داشت
"بکهیون، چرا نمره های مدرست دوباره اومده پایین؟"

آهی کشید و چنگالشُ توی دستش فشرد "فقط نمره شیمیم کم شده که برای امتحان نهایی جبرانش میکنم"
"فقط شیمی؟، اما آقای جانگ میگفت توی زبان و فیزیک هم پس رفت داشتی"
موجه کردن پدرش اخرین گزینه انتخاباش بود نفس عمیقی کشید و سعی کرد آروم باشه، باید چیزی رو میگفت که اونا انتظار شنیدنش رو دارن، نه حقیقت
"معذرت میخوام، تمام تلاشم و میکنم تا دیگه همچین چیزی پیش نیاد"
پدرش سری تکون داد و بی تفاوت به غذا خوردنش ادامه داد، زیر چشمی به هر سه اونا نگاه کرد
با اینکه این جملات و از بچگی بسیار تکرار کرده بود ولی بازم خجالت میکشید جلوی خانوادش به خاطر پایین اومدن نمره هاش معذرت خواهی کنه
چنگالشُ دور پاستا چرخوند و توی دهنش برد، خوش مزه بود ولی تا وقتی که هیونگش اون و مخاطب قرار نداده بود
"شنیدم سهون رسوندت خونه درسته؟"

𝐌𝐲 𝐀𝐥𝐩𝐡𝐚Where stories live. Discover now