من از دوست داشتن گفتم تو از احساس متناقضت،گفتی«نمیدانم حسم چیست»پرسیدم الان چه حسی داری؟از اینکه کنار من نشستی و داری صحبت میکنی؟از اینکه من را کنار خودت ببینی دوست داری؟
با لبخندی غمگین خیره ام شد و گفت:دوست دارم پیشم باشه،به جای تو الان اینجا بشینه!
بهم لبخند بزنه و از حسش بگه،بگه«دوستت دارم!»و من همان لحظه از حست مطمئن شدم و تنها جمله ای را گفتم که گوشهایت به شنیدن آنها نیاز داشت،گفتم:دوسش داری،دوسش داری که قلبت از دوریش داره له له میزنه،ضربان قلبت رفت بالا و بالاتر،نفست تنگ شد،دوستش داری.گفتم و رفتم،رفتنی که دیگر مانند مسافرت دوروزه نیست،مانند گرفتن مرخصی از کار نیست،مانند دوری چند روزه نیست،اینبار رفتن من رفتنی بدون بازگشت بود
رفتم.
دویدم..نفس نفس میزدم..فقط میخواستم دور شوم،از او!
کیف کوچک سفید رنگم از روی شانه ام افتاد،خم شدم و آن را برداشتم و دوباره دویدن را از سر گرفتم.من رفتم.عهد بستم،باخودم،عهد بستم که بروم و دیگر برنگردم،این چه حسیست،بسیار بد است مانند این است که دکتر بگوید تو فقط یک روز دیگر زنده هستی و بعدش تمام!میمیری! چشمانم را بستم نفسم بند می آمد،حالم خیلی بد بود،خیلی بد ،اشکهایم از گوشه چشمانم سرازیر شدند،برای کسی که دیگر قرار نیس ببینمش.به اسمان آبی رنگ مینگرم و به این فکر میکنم که دیگر قرار نیس این شهر زیبا را ببینم!قراربود همه چیز را ترک کنم و بروم.قرار است خانواده ام را ترک کنم!اورا هم همینطور،میروم،میروم و زندگی بدون آنها میسازم،اری!من با خود عهد بستم که دیگر آن ژیکال سابق نباشم،ان دختر ساده ای نباشم که هرکه از راه رسید مرا تحقیر کند،از من برای رسیدن به منافعش سواستفاده کند،من سالهاست که روحم مرده است و فقط نفس میکشم!ناامید،ناراحت و غمگین،از کسانی که هیچوقت قرار نبود حامی زندگی من باشند،و من چه ساده فکر میکردم مرا دوست دارند،در حالی که مرا یک موجود مزاحم در زندگیشان میدیدند!
به خانه رسیدم.مادرم در حال آشپزی بود که از آشپز خانه بیرون آمد و پرسید:چه عجب برگشتی!
دیگر از این کنایه و طعنه هایشان ناراحت نمیشدم،اشک نمیریختم،بی حس شده بودم!
نگاهم به او سرد بود که بی حرف دوباره به آشپز خانه برگشت.
به اتاقم رفتم،اتاق ساده ای که برای من پناهگاه بود،امن بود،به دیوار های سفیدش چشم دوختم،دلتنگش میشدم اما مجبور بودم بروم،ساکم را از کمدم درمیاورم،زیپش را به سمت راست میکشم که باز میشود،تمام لباس هایم را در ساک میگذارم و از اتاق بیرون میروم ،چشمانم را میبندم و نفس عمیقی میکشم،به سمت حال میروم و آنها را کنار هم میبینم که گرم صحبت هستند،سلام میکنم و همه ی سرها به سمت من متمایل میشود، نگاهایشان سرد است و بی حوصله،پدرم است که با حرفش مرا برا رفتن مصمم تر میکند:باز چی میخوای؟گفتی نمیخوام برگردم خونه شوهرم گفتیم باشه،راهت دادیم تو خونه خودمون!گفتی میخوام ازش جدا بشم گفتم مشکلی با همدیگه دارین؟گفتی خصوصیه نمیتونم بگم.بازم قبول کردم دیگه چی میخوای؟؟؟ برو دیگه جلو چشم نباش برووو!
YOU ARE READING
Another life without him
Short Story. من از دوست داشتن گفتم تو از احساس متناقضت،گفتی«نمیدانم حسم چیست»پرسیدم الان چه حسی داری؟از اینکه کنار من نشستی و داری صحبت میکنی؟از اینکه من را کنار خودت ببینی دوست داری؟ وضعیت:به پایان رسیده
