مادام بوگن انگار که خیلی بر خودش مسلط بود و واکنش مرا هیچ به حساب آورد، گفت:_شما نمیتونید با اون باشید. شما یک مرد هستید. این فکر رو از سرتون بیرون کنید آقای کیم. 

همچنان گریه میکردم که دوباره صدایش را پشت سرم شنیدم: _باید یک نفر رو بفرستم مواظبتون باشه. خودتون از پس خودتون برنمیاید.

درآمدم و گفتم: _ولم کن ....ولم کن. من رو به حالِ خودم بگذار پیرزن روانی.

_چِه کار کردم؟.... چِه کار کردم؟
صدایِ با صلابتش می لرزید و اینطور انگار مرا بازخواست میکرد.

می دانستم او را میخواهد. از گذشته ها هم همین بود. می خواست با او ازدواج کند، تا برای حفظ منفعت خودش هم که شده نگهش دارد.

به او گفتم "سگِ گله"

_ خیلی خودپرستی مادام بوگن. پشت این آرامش و تظاهر، یک‌ عفریته خطرناک قایم شده.
برید به تخت خودتون تا چشمتون گرم شه. داروی مسکن هم خودتون بخورید تا بلکه موقع خواب بقیه از دستتون تو آرامش باشن.
....ولم کن. دست از سرِ من و زندگیم بردار.

میخواستم هُلش بدهم. اما عقب تر ایستاد و در سکوت به چهره ام نگاه کرد.

یکی دو دقیقه ای که به یکدیگر خیره شدیم احساس کردم آن لحظه، کل آن ظاهر
همیشگی و حالت رئیس مآبانه اش، همه و همه شبیه توری سوراخ سوراخ است. پشت آن تور، موجودی می دیدم که رحم و مروت نداشت و بسیار خودخواه فرومایه بود.

دقایقی بعد خیلی آرام از مقابلم کنار رفت. سربه زیر و تودار، اما بسیار مضطرب.

این تنها برخورد بی پرده من و مادام بوگن بود که در آن رازها و نیت ها بر مال می شد. این صحنه کوتاه شبانه دیگر تکرار نشد.

آن شبِ نحس گذشت. همه شب ها بالاخره میگذرند. حتی شب بی ستاره پیش از زوال. حدود ساعت شش صبح، به حیاط رفتم و با آب خنک و تازه دست و رویم را شستم.
از راه سالن چهارگوش برگشتم و در آینه ای که توی قفسه چوب بلوطی نصب شده بود عکس خودم را دیدم. عکسم به من می گفت تغییر کرده ام.

به گونه ها و لب هایم انگار غبار سفید پاشیده بودند. چشم هایم مات و بی حالت بودند. پلک هایم باد کرده و کبود شده بودند.

آیا او را قبل از رفتنش می دیدم؟ قصد دارد که بیاید؟ آیا امروز... یک ساعت دیگر... می آید؟ نکند که من بار دیگر طعم آن رنج طاقت فرسای انتظار را بچشم... آن جداییِ دردناک.

آن روز کلاس درس در کار نبود. قرار بود کلاس دهم را نجاری کنند. چند نیمکت و میز را می خواستند تعمیر کنند. گاهی از روزهای تعطیل برای این جور کارها استفاده میکردند، چون موقعی که اتاق ها پر از شاگرد بود نمیشد.

𝙑𝙞𝙡𝙡𝙚𝙩𝙩𝙚 / 𝗞𝗼𝗼𝗸𝘃Where stories live. Discover now