𝟐

151 42 5
                                    

آن روز در سرمای ششمِ ماهِ نوامبر در مدرسه، جشنِ تولدِ مدیر جئون برگزار میشد. چون شنبه بود، کارِ ما هم نیمه وقت بود و می شد رفت بیرون، خرید کرد، یا به دیدن دوست و آشناها رفت. به این ترتیب، همه لباس مرتب و نو می پوشیدند.

مادموزل ها در این روز پیراهن هایی پوشیده بودند که بسیار پرزرق و برق بود. تازه، فرستاده بودند دنبال آرایشگر که بیاید
موهایشان را درست کند!

من برای مدیر جئون یک زنجیر طلایِ ساعت خریده بودم. حس میکردم به آن ظاهر زیبا و شق و رَق همین می آید. آنطور که عادت داشت حتی در ساعاتِ مدرسه هم کُت های گران قیمت تن کند و ادکلن های غلیظ بزند، هدیه ی مناسبی بود.

بعد از وقتِ نهار، زنگ مدرسه به صدا درآمد و اتاق ها خالی شدند. سالنِ اجتماعات منظره بسیار قشنگی پیدا کرده بود. شاگردها و معلم ها کاملا منظم و مرتب نشسته بودند، همه منتظر، با دسته گل هایی برای تبریک... قشنگ ترین گل های رنگارنگ، همه تر و تازه، با بوی فرح بخشی که همه جا پخش میشد.

تنها کسی که گل دستش نبود من بودم. من گل را روی شاخه دوست دارم. وقتی چیده می شود دیگر خوشم نمی آید، چون به نظرم بی ریشه میرسد و پژمردنی ، و شباهتش به زندگی ام، مرا غمگین می کند. هیچوقت به کسانی که دوست شان دارم گل تقدیم
نمیکنم. هیچوقت هم دوست ندارم کسانی که برایم عزیزند برای مراسمی به من گل تقدیم کنند.

آقای سن پیر _معلمِ جبر _ با تعجب به دستانِ خالی من نگاه میکرد... باورش نمیشد اینقدر بی مبالات باشم. نگاهش با حیرت روی من میچرخید تا چیزی پیدا کند... شاید محض خالی نبودن عریضه یک گل کوچک یا یک مشت بنفشه.

اما نه! این کُره ایِ بی بخار اصلا جای نگرانی برای آن کاناداییِ ثروتمند باقی نگذاشته بود، چون کاملا خیالش راحت شده بود که دستِ خالی به مهمانیِ جشن آمده ام!

دستِ خالی بودم، بدون گل یا برگ، عین یک درخت زمستانی!

دوشیزه فنشا که متوجه ی نگاه های عجیبِ سن پیر شده بود، خود را روی صندلی به من نزدیک تر کرد. لبخندی زد و گفت:" چه کار خوبی کردید پولتون رو نگه داشتید، آقای کیم. من عین احمق ها رفتم دو فرانک دادم یک دسته گل گلخانه ای خریدم!"

و با چشمانِ درشت اش دسته گلِ بزرگش را نشانم داد.

اما هیس! صدای قدم ها... صدای قدم های او. طبق معمول سریع آمد، طوری وارد شد که انگار پرتو ی روشنِ تازه ای به سالن اضافه شد.
نور روز که روی گل ها بازی میکرد و روی دیوارها میخندید، با سلام مهربانانه مدیر رنگ و جلای بیشتری یافت. مناسب "موقعیت" لباس پوشیده بود، درست مثل کانادایی های اصیل (نمی دانم چرا این را میگویم، چون
او نه اصالتا غربی بود و نه رگ و ریشه ی اصلی اش از کانادا می آمد.)

این پسرِ خوش چهره در آن کُتِ بلندِ قهوه ای و کِرِم رنگ بسیار خوب به نظر می رسید... واقعا خوب. در چشم های براقِ مشکی اش، حس خوبی دیده میشد. و صورت سفیدش از احساس اهمیت برق می زد و لب های کلفتش نیز آن روز خوش رنگ تر دیده میشدند.

رفت به طرف میزش. دستکش هایش را در آورد و داخل کیفِ چرمش روی میز گذاشت.
گفت: "روزبخیر، دوستان"  با لحنی که به نظر بعضی از ماها با موقع های دیگر فرق داشت.  البته خیلی هم محبت آمیز و صمیمانه نبود، هنوز کمی تحکم در آن شنیده میشد.

مادموزل بوگن که خودش را سخنگوی همه می دانست گفت: همه مون برای شما روز خوبی رو آرزو می کنیم و تولدتون رو تبریک میگیم.

بعد رفت جلو و با همان ژست هایی که همیشه چاشنی حرکاتش میکرد، دسته گل گران قیمت خود را مقابل مدیر جئون گذاشت.

آقای جئون سرش را به نشانه ی احترام تکان داد و با لبخند و تشکر دسته گل را از دستانش گرفت.

بعد هم صف طویل هدایا به راه افتاد. همه شاگردها با حالت خرامانی که مخصوص خارجی هاست یکی یکی جلو رفتند و هدیه ها را تقدیم کردند. همه آنقدر با دقت کارشان را کردند که وقتی آخرین دسته گل و کادو روی میز گذاشته شد، رأس یک هرم شکل گرفت.

بعد از این مراسم، همه نشستند روی صندلی ها. ساکت ماندیم حرف های مدیر مدرسه شروع شود.
فکر می کنم پنج دقیقه ای گذشت و سکوت ادامه پیدا کرد. ده دقیقه گذشت... صدایی بلند نشد.
لابد خیلی ها از خودشان می پرسیدند آقای جئون منتظر چیست. حق هم داشتند. بدون آن که حرفی بزند، ساکت و بی حرکت همانجا کنار آن تپه گل و کادو مانده بود.

بالاخره، صدایی بلند شد، صدایی که انگار از ته چاه می آمد:
"همین؟ تموم شد؟"

مادموزل به دور و برش نگاه کرد و از شاگردها پرسید: همه هدیه هاشون رو تحویل دادن؟

بله، همه از بزرگ تا کوچک، از بلند تا کوتاه، دسته گل و هدیه هایشان را تقدیم کرده بودند.

باز صدا بلند شد که "همین بود؟" باز هم انگار از ته چاه می آمد.

یکدفعه آقای سن پیر از جا بلند شد و این بار با لبخندِ ملیحی رو به مدیر جئون کرد.

_ آقای جئون مفتخرم به عرض تون برسونم که تک تک افراد حاضر دسته گلشون رو تقدیم کردن. بجز یک نفر.
آقای کیم که البته عذرشون هم موجه هست. ایشون خارجی هستن و با رسم و رسوم ما کانادایی ها آشنایی ندارن یا شاید متوجه اهمیت این رسم و رسوم نیستن. آقای کیم این مراسم رو خیلی پیش پا افتاده دیدن و از افتخار به جا اوردن این رسم محروم موندن.

توی دلم گفتم: آفرین سن پیر! وقتی شروع میکنی خوب بلبل زبون میشی.

مدیر جئون، در جواب سن پیر، از روی سکو و از پشت دسته گل ها حرکت کرد. این حرکت انگار اظهار ناراحتی بود و صدور فرمان سکوت.

آمد جلوی سکو، مستقیم زل زد به نقشه ی بزرگ کشور های جهان که دیوار روبه رویش را پوشانده بود، و برای سومین بار با لحنی که واقعا محزون بود پرسید: "تموم شد؟ همین؟"

می توانستم اوضاع را درست کنم، یعنی می توانستم بروم جلو و آن جعبه کذایی چوبی را که محکم توی دستم گرفته بودم بدهم دستش. 

قصدی جز این هم نداشتم، اما آن حالت کمیک رفتارهایش وسوسه ام می کرد که این کار را کمی عقب بیندازم. خودشیرینی آقای سن پیر  هم باعث شده بود کمی لجم دربیاید.

واقعا هم لجم درآمده بود. در برابر هر نوع
اتهامی که آن مرد کانادایی به من می زد از خودم دفاع نکرده بودم. 

و همین طور مدیر جئون آنقدر غمگین شده بود و قصور مرا آن قدر مهم گرفته بود که حقش بود کمی حالش جا بیاید. به این ترتیب، هم جعبه را محکم توی دستم نگه داشتم و هم قیافه ام را تغییر ندادم، و مثل سنگ بی حرکت سرجایم نشستم.

بالاخره، این الفاظ از دهان مدیر جئون خارج شد: "بسیار خوب!" و بعد شبحی از خشم و غضب، موجی از عصبانیت و تحقیر، به پیشانی و ابروهایش دوید.

هرچه میخواست بگوید فرو خورد و شروع کرد به زدن حرف های معمولی اش.

آن موقع یادم نیست حرف هایش در چه باره بود. گوش نمیکردم.
حرفِ واقعی اش را خورده بود، همان موقع که ناراحتی و آزردگی اش را به زبان نیاورده بود، احساس خاصی به من دست داد.

بر اثر یک حرکت تصادفی ، مداد از دستم افتاد زمین. دولا شدم تا آن را بردارم اما سرم محکم خورد به گوشه میزم که تیز هم بود. این حادثه (که البته برای من بسیار دردناک بود) خود به خود باعث شد سر و صدای مختصری بلند شود. مدیر جئون، آرامش تصنعی اش را گذاشت کنار، آن وقار و طمأنینه ای را که هیچوقت زیاد در وجودش دوام نمی یافت به باد داد، و با حالتی که واقعا در آن احساس راحتی میکرد حرف های ضد و نقیضش را شروع کرد.

نمی دانم چه طور وسط این نطق هایش فاصله کانادا تا آسیا را طی کرد و در خاکِ شرق پهلو گرفت. اما به هرحال، موقعی که گوش کردم دیدم در ساحل کُره پیاده شده.

نگاه عاقل اندرسفیهی به اطرافش انداخت...
نگاهی که بسیار سرزنش بار بود، یا الاقل به من که رسید سرزنش بار بود. بعد شروع کرد
به خالی کردن دق دلی اش بر سر کُره ای ها. از هیچ چیز نگذشت... نه از شعور و اخلاق شان، نه از سر و و ضعشان. بخصوص یادم می آید که ایراد می گرفت مردم کُره آدم های با شخصیت و تحصیل کرده ای نیستند. یک مشت جمعیت کشاورز و کارگر و بی سواد اند. در کشور خودشان جا برای کار نیست ناچارا برای به دست آوردن لقمه نانی به مملکت های دیگر پناه می آورند.
غرور بیجا دارند و فقط وانمود می کنند چیزی بارشان است.

با اخم و بدون آنکه کوچک ترین نگاهی به من بیندازد این ها را رو به کلاس تند و تند سرِ هم میکرد. نگاهش هم بیشتر روی مادموزل بوگن و سن پیر بود. انگار که فقط آن ها را مخاطب قرار میداد.

یک طوری با حرص حرف هایش را سرِ هم میکرد که انگار اگر می شد، چیزهای خصوصی تری را هم در مورد کُره ای ها فاش می کرد. اوه! نفرت انگیز، عصبانی و ناآرام شده بود.

با خود گفتم: ای پسر لجباز و بدجنس! فکر کردی از ترس ناراحت کردن تو یا جریحه دار کردن احساسات تو، من خودم را ناراحت میکنم؟ اصلا بود و نبودت برایم یکی است.


البته من نتوانستم روی حرفم بمانم و آرام باشم. تا مدتی هرچه بد و بیراه به کُره و کُره ای ها گفت به روی خودم نیاوردم. پانزده دقیقه تمام همانطور خونسرد نشستم و چیزی نگفتم. اما این اژدهای آتشین دست بردار نبود و می خواست نیش بزند... آخر سر هم نه تنها از بدوبیراه گفتن به مردمانِ کُره خسته نشد، بلکه سراغ تاریخِ شرق هم رفت. به شخصیت های تاریخی توهین کرد و پرچم مان را هم لجن مال کرد.

با بدجنسی، همه دروغهایِ تاریخی را با آب وتاب قطار میکرد... از این اهانت بارز تر دیگر نمی شد.

و بدتر آنکه سن پیر و همه ی شاگردها کینه توزانه نیشخند میزدند. جالب بود که این دهاتی های کانادایی چه قدر ته دل شان از شرقی ها و علی الخصوص کُره ای ها متنفر بودند. و فراموش کرده بودند این مدیرِ عزیز دردانه شان هم اول از همه یک چینی تبار است که ظاهرِ خوش رنگ و لعابش پشت هاله ای از نژادِ کانادایی و البته قدری آرایشِ خفیف پنهان شده.

بالاخره طاقتم تمام شد و ایستادم. عرق کرده بودم و اعصابم بهم ریخته بود. یکدفعه محکم زدم روی میز، دهان باز کردم و گفتم:
_زنده باد کُره! تاریخ و قهرمانان. مرگ بر چین. جعلیات و اراذل!

همه خشکشان زد. همه فکر می کردند چه حرف مضحکی زدم. لابد فکر می کردند دیوانه شده ام.

اما بر خلاف انتظارم هیچ نشانی از عصبانیت و انزجار در چهره ی مدیر جئون دیده نمیشد.
دستمالِ پارچه ای که در دستانش میفِشرد را مقابل صورتش آورد و تکخندِ محوی به چهره ام زد.

رفتارش طوری بود که انگار همه ی آن حرف ها را برای برافروخته کردن و جلب توجهِ من زده باشد!
بعد با آرامش از مادموزل بوگن تعریف و تمجید کرد و گفت دسته گل او از همه زیبا تر بوده. آخر سر هم گفت که می خواهد کل کلاس را برای عصرانه به اطراف شهر ببرد. بعد با تأکید، چنانچه سرش را طرفِ من بر می گرداند، اضافه کرد:"البته افرادی از کلاس که دوست من به حساب میان."

بی اختیار گفتم:" در این صورت، من نمیام."

نگاهش را به چشمانم خیره کرد و جواب داد: "بسیار خوب!" و از سالن بیرون رفت. معلم ها و شاگرد ها هم بدون اینکه اصلا متوجه ی حضور من باشند، پشتِ سرش از کلاس بیرون رفتند. 


من کتاب ها و جامدادی و آن جعبه ی کوچکِ زنجیر ساعت را سپردم به امان جامیزی ام و خودم از پله های بخش مسکونی ساختمان بالا رفتم.

نمی دانم او حالا هم برافروخته بود یا نه، اما من واقعا بودم.
ولی خشمم زودگذر بود. به آهستگی لبه ی تختم نشستم و چهره و رفتار و الفاظش را تجسم کردم. یک ساعت سپری نشده بود که این یادآوری ها فقط باعث شد لبخندِ محوی رو لبانم نقش ببندد. کمی هم افسوس خوردم که چرا جعبه را تقدیمش نکردم. قصدم خوشحال کردن او بود، اما ظاهرا تقدیر این نبود.

بعدازظهر فکر کردم جامیزی های کلاس اصلا جایِ امنی برای یک زنجیر طلا نیستند. بهتر است آن جعبه را جای امن تری بگذارم، بخصوص که روی جعبه حروف "ی. ی. ف. ا. ن" را حک کرده بودم، یعنی "برای ییفان" که اسم واقعیِ جناب مدیر بود، چون این دو ملیتی ها همیشه دو اسم داشتند.

از پله ها به طرف کلاس پایین رفتم.
مدرسه خلوتِ خلوت و آرامشِ روزهای تعطیل حاکم بود. شاگردها همه همراه معلم ها و مدیرشان برای تفریح و قدم زدن به بیرون شهر رفته بودند. بله اینطور که معلوم بود همه رفته بودند بجز من!

سالن بزرگ هم آرام بود، با آن کره بزرگ و سنگینِ اطلس که در وسط قرار داشت، تپه ی گل ها و هدایا و پیانوی بزرگی که درپوشش بسته بود.


خلاصه، ساکت بود و ظاهر همه روزهای تعطیل دیگر را داشت. مجدد وارد سالن شدم و جعبه ی چوبی را برداشتم و در دست گرفتم.
اما موقع برگشت کمی تعجب کردم، چون دیدم دربِ کلاس یازدهم باز است. این اتاق هروقت خالی می شد درش قفل بود و کسی نمیتوانست واردش بشود جز مادام بوگن که کلید یدکی داشت.

جلوتر که رفتم، تعجبم بیشتر شد، چون
صدای جنب وجوشی به گوشم رسید... صدای قدم زدن، صدای تکان خوردنِ صندلی، بعد هم صدایی شبیه ورق زدن برگه.

با خودم گفتم خانم بوگن است که طبق معمول دارد داخل کلاس ها سرک میکِشد.

اما نه! مادام بوگن نبود.

میتوانستم از لایِ در نیمه باز نگاهش کنم تا مطمئن بشوم.

عجب! نشسته بود روی صندلی جامیزیِ من.

درِ کمد را باز کرده بود و سرش را هم کرده
بود تو اوراق امتحانی ام. پشتش به من بود.

می دانستم! اصلا مدت ها بود میدانستم که مدیر جئون با میزم حسابی اخت گرفته ... در کمدم را باز میکرد و می بست، و عین خود من با چیزهایی که آنجا بود ور می رفت. در این شکی نداشتم و خودش هم جای شکی باقی نمی گذاشت، چون آثار و نشانه های واضحی از ور رفتنش باقی می ماند. البته خودش حتما فکر میکرد نمیدانم چون تا آن موقع هیچوقت مچش را نگرفته بودم، چون تشخیص نمی دادم چه ساعت ها و چه مواقعی می آید.... مثل مشق های شب که پر از غلط بودند اما صبح همه درست و تصحیح شده از کار در می آمدند.

بی سروصدا رفتم جلو، ایستادم پشت
سرش و با احتیاط دولا شدم روی شانه اش.
مطمئن شده بودم دیگر از دستم ناراحت نیست.

انگار صدای نفسم را شنید که یکدفعه رویش را برگرداند. درست است که اخلاقا عصبی بود، اما هیچ وقت یکه نمی خورد. انگار چیزی شبیه سنگ در وجودش بود.

به چشمانم خیره شد.
گفتم: فکر می کردم با بقیه معلم ها رفتید هوا خوری.

حرفی نزد. گره به ابروانش آورد تا نشان دهد به خودش مسلط است و اتفاق خاصی نیفتاده.
از روی صندلی بلند شد و سمتِ پنجره قدم برداشت.

جعبه ی زنجیر ساعت هنوز در دستانم بود. نشستم و همانطور که به روی کنده کاریِ چوبی اش دست میکِشیدم، به آرامی درش را باز کردم.

_ برای کیه؟

سرم را بلند کردم. مدیر جئون بالای سرم ایستاده بود و طوری که عطرِ گران قیمتِ لباسش در فضای کلِ کلاس پُر شده بود با چشمان حق به جانبی به جعبه ی در دستم نگاه میکرد.

جواب دادم:برای یک آقا... یکی از دوستانم.

کمی دولا شد و طوری که زیر لب کلمات تلخی که چیزی از آن ها نمی فهمیدم زمزمه میکرد، روی صندلیِ بغل دستم نشست.

_ امروز صبح سرحال از خواب پا شدم و خیلی خوشحال اومدم کلاس. شما روزم رو خراب کردید.

_نه آقای جئون. ناخواسته بود.

سرش را کامل به طرفم برگرداند و گفت:
_ناخواسته؟ نه. روز تولدم بود و همه برام آرزوی سعادت کردن جز شما. بچه های شونزده هفده ساله هم هرکدوم یک دسته گل بنفشه دادن و تبریک گفتن. شما... هیچ چیز. نه حتی یک شاخه گل یا برگ، نه حرفی ...
نه حتی نگاهی. واقعا این ها همه ناخواسته بود؟

_قصد بدی نداشتم.

این بار صدایش دلخور تر شد.
_یعنی واقعا رسم ما رو نمی دونستید؟ آمادگی ش رو نداشتید؟ اگه می دونستید حاضر می شدید پول مختصری بدید و یکی
دوشاخه گل برای خوشحال کردن من بخرید؟ بگید که اینطوره.

_میدونستم که رسمتونه است، آمادگی هم داشتم، اما پول مختصری ندادم تا یکی دو شاخه گل بخرم.

_بسیار خوب... خوبه که راستش رو میگید.   خیال نکنید که انتظار دارم نسبت به من احساسی داشته باشید.

با این حرف یکدفعه تکانی خوردم و شدتِ ضربان قلبم را در سینه ام احساس کردم. واقعا نفهمیدم که چطور اینگونه واکنش دادم، صورتم را که طرفش برگرداندم دیدم با همان حالتِ چند دقیقه ی پیش دستش را روی برگه های روی میز گذاشته و به نقطه ای خیره مانده.

لحظاتی که گذشت ادامه داد_ بگید ببینم روز تولد شما کیه. اون روز من بخیل نخواهم بود و پولی میدم و یک هدیه ناقابل برای شما میخرم.

دستی روی صورتم کشیدم و موهای روی پیشانی ام را عقب دادم. و بعد آن جعبه کوچک را طرفش گرفتم.

_ امروز صبح حاضر و آماده توی دستم بود. اگر کمی بیشتر صبر داشتید و اگه آقای سن پیر کمتر دخالت می کردن و اصلا
شاید بهتر باشه بگم اگر من آروم تر بودم... بله، اون وقت هدیه ام رو تقدیمتون میکردم.

نگاه کرد به جعبه. دیدم که برقِ پر رنگ اشتیاق در چشمانِ سیاهِ گرمش نشسته.
گفتم بازش کنید.

ِ جعبه را نشان داد و با صدای گرمی پرسید: حروف اسمم! کی به شما گفت اسمِ چینیِ من ییفانه؟

بیخیال شانه ای بالا دادم و گفتم
_یه پرنده ی آبیِ کوچیک، آقا.

_چه جالب. این پرنده در موردِ من برای شما حرف میزنه؟

زنجیر را درآورد... البته قابل دار نبود، اما طلای براق بود و دانه هایش هم می درخشیدند. خوشش آمد.
_برای منه؟

_بله، برای شماست.

_"به این قصد خریدینش که بدید به من؟"
با چشمانِ درشتِ براقش به چشمانم نگاه میکرد. در نظرم از همیشه معصوم تر می آمد.
_"بله، البته."
_"میخواستید به مناسبت روز تولدم بدید به من؟"
_"بله."
_"یعنی به فکر کس دیگه ای نبودید و برای کس دیگه ای نیست؟"
_ "نه"
_"همه اش مال منه؟"

_"همه اش مال شماست."

یقه ی کتش را کنار زد. زنجیر ساعت را خیلی قشنگ روی سینه اش گذاشت و بدون پرده پوشی ذوق و شوق خود را نشان داد...
اصلا در قاموسش نبود که اگر چیزی را دوست میداشت و زیبا میدانست به روی خودش نیاورد. کتش را دوباره مرتب کرد و چنانچه لبخندِ پر رنگی تحویلم میداد، گفت: برام هدیه ی خیلی با ارزشیه.

هنوز به زنجیر ساعت نگاه میکرد. لبخند زده بود و من با خود حس کردم انگار این مرد خوش منظری که کنارم نشسته را سال هاست که در دالانِ ذهن میشِناسم.

دیگر وقت غروب شده بود و او باید میرفت...

با خود فکر کردم فعلا با هم دوست شدیم، تا دفعه بعد که دوباره دعوا کنیم...




𝙑𝙞𝙡𝙡𝙚𝙩𝙩𝙚 / 𝗞𝗼𝗼𝗸𝘃Where stories live. Discover now