لبخند شرمگینی زد و وقتی دید جونگکوک زیرلب چیزی زمزمه کرد و وارد اتاق شد نفس آسوده‌ای کشید.
مثل اینکه همه چیز به خوبی پیش رفته بود و هیچ گندی بالا نیاورده بود.

لبخند گنده‌ای زد و هیچوقت نفهمید جونگکوک قبل از ورود چی زمزمه کرد...

"خدایا دستم به دامنت! توروخدا منو از دست این روانی نجات بده"

•••••••••••••••••••••••••••

ماسک مشکی روی صورتش رو صاف کرد و نفس عمیقی کشید.
به دور و برش نگاهی انداخت و جوری که انگار میخواست دزدی کنه، کاملا مشکوک و ضایع رفتار میکرد.

دقایقی پیش وقتی "ناخودآگاه" حرفای خدمتکارای قصر رو شنید متوجه شد که یک خدمتکار هرزه قصد داره فرمانده مین رو اغوا کنه و الانم به بهانه‌ی مسخره‌ای که از خودش ساخته بود (دیدن یک شخص سیاه‌پوش پشت قصر) فرمانده مین رو با خودش به یه جای خلوت کشونده بود.

و جیمین هم شخصی نبود که بزاره یه هرزه بیاد و به راحتی یونگی رو اغوا کنه.
پس لباسای سیاهی پوشید و ماسک سیاه ساده‌ای به صورتش زد و از قصر بیرون رفت تا مین یونگی رو یپدا کنه.

وقتی حس کرد صدایی از پشت دیوار شنید، سر جاش پرید و با ترس به دور و برش نگاه کرد.
کمی به دیوار نزدیکتر شد و با دقت به اون صداها گوش داد.

صدای مکالمه‌ی دو نفر شنیده میشد و هر چقدر جیمین به دیوار نزدیکتر میشد اون مکالمه هم براش واضح‌تر میشد.

"گفتی همینجا اون شخص رو دیدی؟"
"بله قربان!"
"ظاهرش چطور بود؟"
"همونطور که گفتم لباساش سر تا پا...اممم.. اها آره... لباساش سیاه بود! و..و... امم.. یه ما..سک؟ هم داشت... آره! یه ماسک سیاه که فقط چشما و لبهاشو به نمایش میذاشت!"

اونا فرمانده مین و یه دختر بودن؟
همون هرزه‌ای که سعی داشت یونگی رو اغوا کنه؟!
اون دختر داشت به وضوح دروغ میگفت!
حتی از لحن نامطئمن و مکث های طولانیش هم میشد فهمید که داره دروغ میگه... پس چطور یونگی اصلا متوجه دروغ گفتنش نشد؟

"همم..متوجهم! فقط نمیفهمم چرا من باید به این موضوع رسیدگی کنم؟ کلی نگهبان اینجا بود که میتونستید از اونا کمک بخواید!"

رنگ چهره دختر تغییر کرد و لپهاش گل انداختن...
در کسری از ثانیه چشمهاش خمار شدن و قدمی به سمت یونگی برداشت.

یونگی یک قدم به سمت عقب رفت و با تعجب به دختر خیره شد...
دختر انگشت اشاره‌ش رو روی سینه محکم یونگی گذاشت و جلوی چشمهای متعجب یونگی و جیمین، شروع به کشیدن اشکال فرضی کرد.

"م..من..."
سرش رو بالا گرفت و با لحن شهوت برانگیزی ادامه داد:
"دوست دارم طعمتو بچشم فرمانده مین!"
و صورتش رو به صورت یونگی نزدیک کرد.

Buchaechum || KookvWhere stories live. Discover now