"تو اینو درست کردی؟ جدی؟"
"انقدم خوب نیست." صدای خودش رو میشنوه که میگه، صدایی که بم تر از اونیه که مال خودش باشه. لهجهاش هم درست نیست، لهجه هوسوک موزونه و کمی حالت نق داره، ولی این لهجه خشن و خشکه. "دیشب درستش کردم."
"خیلی خفنه. جدی، یه طورایی، وایب جی فانک میده، میفهمی چی میگم؟ هیونگ، خیلی باحاله!"
اون زیر لب غر میزنه، "خفه شو." و هوسوک صدای خنده خودش رو میشنوه که بالا و پایین میره، و به سمت مانيتور کامپیوتر میگرده. "اه، خاموش شد."
تو نیم ثانیهای قبل از اینکه موس رو حرکت بده، توی صفحه مانيتور سیاه انعکاس خودش رو میبینه. بینی پهن و صاف، چشمهای کوچیک تک پلک، فک ملایم.
صورت قشنگیه، ولی صورت خودش نیست. اون– اون–
"هیونگ؟"
"کوکی؟ اینجا چیکار…؟
"وقتی نیومدی خونه، تهیونگی بهم زنگ زد و ازم خواست بیام دنبالت. صبر کن، بذار چراغها رو روشن کنم."
"نکن." هوسوک میناله و از آیینه فاصله میگیره، ولی جانگکوک که بچه بی رحمیه چراغها رو روشن می کنه و استودیو رو تو نور تیز فلورسانس فرو میبره. هوسوک مچ دستش رو جلوی صورتش میاره تا از چشمهاش محافطت کنه. "فاک، چشمم میسوزه. ساعت چنده؟" کورکورانه دنبال گوشیاش میگرده. صفحه ساعت ۳:۰۲ رو نشون میده.
جانگکوک به آرومی میگه. "هیونگ،"
"چیه؟ دارم پا میشم."
"نه. مچ دستت…"
هوسوک چینی به بینیاش میده و مچش رو بالا میاره. "مچم چی…"
یه نخه. قرمز. درخشان، سرزنده، واقعی در عین غیرواقعی بودن. نخ قرمز سرنوشتش.
"سولمیتت." جانگکوک نفسش رو بیرون میده. "اون اینجاست."
هوسوک به سرعت از جا میپره. مچش رو تکون میده و نخ حرکتش رو منعکس می کنه. موجهای موربی ازش خارج، از کنار جانگکوک رد شده و به سمت خارج در کشیده شدن. "سولمیت من ساعت سه صبح اینجا چه غلطی میکنه؟"
"خودت ساعت سه صبح اینجا چه غلطی میکنی؟ صبر کن، صبر کن منم بیام!" جانگکوک با عجله دنبالش میره، پلهها رو دوتا یکی میپره و به سرعت از در خارج میشه.
بیرون سرده. خنکی بهار هنوز از بین نرفته و هوسوک میلرزه. یادش رفت ژاکت بیاره. نخ شل نمیشه. حتما سولمیتش داره ازش دور میشه. "زود باش، کوکی، فاک!" کشش محکمی از طرف نخ باعث میشه تلو تلو بخوره. چشمهاش رو ریز می کنه تا سعی کنه تو تاریکی ببینه نخ به کجا ختم میشه، ولی نخ، ساعت سه صبح، تو فضای محوطه ورودی کالج ناپدید میشه.
"باید یه ژاکت میآوردم." صدایی میشنوه که تو سرش اکو میشه. لهجهاش انگار مال– بوسانه؟
YOU ARE READING
Internecine
Fanfictionدر حال ترجمه/ سپ همه سولمیتی دارن. در این مورد حق انتخابی نداری. سرنوشت تصمیم میگیره باید عاشق چه کسی بشی، چه دلت بخواد و چه نخواد، ولی خب سرنوشت معمولا درست تصمیم میگیره. این بار سرنوشت گند میزنه. بدجور. (آیدل ناموفق، جانگ هوسوک، دقیقا به همون کسی...
Part 3: The String (2)
Start from the beginning
