Part7

190 42 19
                                    

جلوی در سالن برای استقبال از پسر دایی گمشدش ایستاده بود و قصد داشت خیلی جدی و محترمانه باهاش برخورد کنه.
اون با امگاهای زیادی رفت و آمد داشت و خوب میدونست که چطوری ازش توی ذهن امگاها یه آلفای جذاب می‌سازه .
هوسوک و یونگی سمتش اومدن.
جین،یونگی رو نادیده گرفت و تعظیمی رو به هوسوک کرد و دستشو سمت هوسوک دراز کرد .
_خیلی از دیدنت خوشحالم پرنسس زیبا.
یونگی لباشو توی دهنش کشید جلوی خنده ی خودشو گرفت و هوسوک با چشمای گشاد شده به جین نگاه کرد.
″پرنسس؟″
یونگی خندید و دستی به شونه ی جین زد.
″پسر ...فکر کنم گند زدی.″
جین نگاه خصمانه ای به یونگی انداخت.
″تو نمیتونی صدا ندی؟″
دوباره رو به هوسوک کرد که الان کمی معذب شده بود .
″من کیم سوکجین هستم از دیدنت خوشحالم زیباترین″
هوسوک لبخند خجالتی زد و دست جین رو به گرمی فشرد.
″منم جیهوپم ،جانگ جیهوپ خوشبختم سوکجین شی...ولی واقعا نیازی به اینهمه اغراق نیست من یه پسر معمولیم عین خودتون...″
جین خندید و سرشو به دو طرف تکون داد.
″هی هی تو یه امگای زیبا و خیره کننده ای. ″
یونگی همونطور که چمدون هوسوک رو ازش میگرفت به حین هشدار داد.
″کیم سوکجین یادت نره اون لونای پکه.″
جین دستشو پشت هوسوک گذاشت و به داخل راهنماییش کرد.
″باشه باشه نمیخواد منو با اون نگاهت جر بدی.″
هوسوک خندید و با راهنمایی جین وارد سالن پذیرایی شد و روی مبلی نشست.
″هی جین،عجله کن باید زود تر بریم به پک تا هوسوک برای مراسم شب بتونه اماده شه.″
گیج بود، سوالای زیادی توی سرش میچرخید و نمیدونست قراره چه اتفاقاتی براش بیوفته.
اون همه چیزو به دست زمان سپرده بود.
گوشیشو از جیبش در اورد تا قبل از رفتن با دوستاش صحبت کنه.
اونا رو به ویدئوکال دعوت کرد و بعد به یونگی اطلاع داد که میره توی حیاط.
نامجون و جیمین درخواست ویدئوکالشو قبول کردن و بعد از سه روز هم دیگه رو دیدن.
″هی این نامردیه شما دوتا همیشه میومدین و موقع درس خوندن منو به زور میبردین خوش گذرونی و حالا که بیکار ترین ادمای روی زمینیم غیبتون زده؟″
جیمین و هوسوک بلند خندیدن.
″نامجونا باورم نمیشه الان ازمون میخوای بیایم سرت خراب شیم.″
نامجون حرف جیمین رو تایید کرد.
″دقیقا ازتون میخوام بیاین سرم خراب شین لنتیا.″
پسرا دوباره خندیدن.
″حیف که نیستم وگرنه حتما میومدیم و تا یه هفته خودمونو مهمونت میکردیم.″
جیمین با کنجکاوی نگاش کرد.
″نیستی؟ کجایی پس؟ ″
هوسوک دستی توی موهاش کشید و سعی کرد سر بسته توضیح مختصری بده.
″قراره با پسر عمو و پسر عمم بزم جنگل.″
نامجون چشماشو ریز کرد و نگاه مشکوکی بهش انداخت.
″مگه تو عمه و عمو داشتی اصن؟″
هوسوک سرشو تکون داد .
″حقیقتا خودمم هنوز باورم نشده ولی پسرا اینجا داره یه اتفاقایی میوفته.″
جیمین سعی کرد صداشو عین هوسوک اروم و هیجان زده نشون بده.
″چه اتفاقایی؟″
هوسوک پوکر نگاش کرد.
″برو ادای عمتو در بیار مردک.″
نامجون و جیمین خندیدن که صدای یونگی بلند شد.
هوسوکا باید بریم عجله کن.″
هوسوک نگاهی به پشت سرش کرد و از جاش بلند شد.
″الان میام.″
نامجون روی تختش دراز کشید.
″مواظب باش تو جنگل گرگا نخورنت″
جیمین خندید.
″هوبیا از بین برنده ی درد نیش حشرات با خودت ببری حتما. ″
هوسوک به مسخره بازیای اون دوتا خندید و تماس رو قطع کرد و وارد خونه شد.
با دیدن دایره ی سیاه عجب رو به روش که مثل یه سیاه چاله ی فضایی بود شوکه به دو پسر رو به روش زل زد.
″این...این چیه؟″
جین همونطور که چمدون هوسوک دستش بود سمت پورتال رفت.
″چیزی نیست فقط باید ازش عبور کنیم همین.″
اینو گفت و وارد اون سیاه چاله شد.
یونگی دستش رو گرفت و برای اروم کردن هوسوک مضطرب رایحه ی ارامبخش خودشو توی فضا پخش کرد.
″اونجا هر اتفاقی بیوفته، هر مشکلی پیش بیاد وهر برخوردی که با تو بشه من پیشتم و حواسم بهت هست. نترس و نگران نباش باشه؟ ″
هوسوک اب دهنشو قورت داد و سرشو تکون داد.
یونگی دست هوسوک رو بیشتر فشرد و پا به پورتال گذاشت.
اونور پورتال همه برای دیدن تنها امگای پکشون توی حیاط عمارت مین جمع شده بودن و به پورتال زل زده بودن.
یونگی و هوسوک همزمان از پورتال بیرون اومدن و هوسوک به خودش جرات داد چشماشو باز کنه.
با دیدن ادمای زیادی که اونجا جمع شده بودن حجوم خون زیر گونه هاشو حس کرد و برای همین خودشو به یونگی نزدیک تر کرد.
با دیدن این واکنش یونگی لبخند محوی زد.
پدر و عموش از بین جمعیت بیرون اومدن.
یونگی برای احترام کمی خم شد.
هانسو با خوشحالی سمت هوسوک رفت و اونو در اغوش کشید و این باعث شد هوسوک ناراضی از یونگی فاصله بگیره.
″به خونه خوش اومدی هوسوک من″
هوسوک لبخند محوی زد و از بغل هانسو بیرون اومد و کمی خم شد.
بعد از اون مرد دیگه ای با لبخند ملیحی سمتش اومد.
″خوش اومدی هوسوک من مین یونبینم″
یونگی کنار گوش هوسوک لب زد.
″اون پدر منه هوسوکا″
هوسوک رو بهش تعظیم کرد.
″خوشبختم منم جانگ...عا نه مین هوسوکم″
مرد لبخند دیگه ای زد و بعد از کنار رفتن اون زنی با سرعت سمت هوسوک رفت و اونو در اغوش کشید.
هوسوک معذب توی بغل زن ایستاد.
″باورم نمیشه که بلاخره میتونم ببینمت، باورم نمیشه که تو اینقدر بزرگ و زیبا شدی،باورم نمیشه که میتونم در اغوشت بگیرم ″
هوسوک چیزی نمیگفت و فقط به بقیه نگاه میکرد.
زن دستاشو قاب صورت پسر کرد.
″تو خیلی شبیه مادرتی...خیلی زیاد. ″
یونگی قدمی جلو اومد.
″عمه جان یخورده دیگه مراسمه هوسوک باید بره اماده بشه توی مراسم میتونی یه دل سیر نگاش کنی باشه؟″
زن با اکراه از هوسوک فاصله گرفت و یونگی چمدون هوسوک رو از جین گرفت و به هوسوک نگاه کرد.
″میای پیش من یا میری خونه ی عمو؟″
هوسوک نگاهی به هانسو کرد.
″ام...میشه تو هم بیای بریم خونه ی هانسو شی؟″
یونگی لبخندی زد و سرشو تکون داد.
″حتما.″
هانسو خوشحال از اینکه هوسوک قراره به خونش بره نگاهش به جمعیت انداخت و بعد کنار هوسوک جا گرفت.
″همه برای استقبال تو اومدن هوسوک.″
هوسوک نگاهی به مرد و زن ها انداخت و کمی تعظیم کرد و با صدای ارومی از هممه تشکر کرد.
″ممنون بابت این استقبال گرمتون امیدوارم با همتون به زودی اشنا بشم.″
بعد پشت سر هانسو راه افتاد و تازه تونست اطراف خودش رو برانداز کنه.
همه جا سبز و پر از گل بود.
و چهار ساختمون با فاصله از هم توی حیاط بنا شده بود.
اونجا واقعا قشنگ بود.
رایحه ی ملایم هوسوک نشون میداد که چیزی اذیتش نکرده و همه چیز خوب پیش میره واین خیال یونگی رو راحت میکرد.
وارد خونه شدن و هانسو اتاقی رو به هوسوک نشون داد.
یونگی هم همراه هوسوک وارد اتاق شد.
″یه ساعت دیگه یه مراسم خوشامدگویی توی عمارت پدرجان برگزار میشه بهتره اماده بشی و اگه چیزی نیاز داشتی صدام کنی″
هوسوک سرشو تکون داد.
″ام...اون زن کی بود؟ ″
یونگی خندید و کنار هوسوک روی تخت نشست.
″عمه جان واقعا مادرتو دوست داشت،به خاطر شباهت زیاد تو به مادرت یخورده هیجان زده شده بود ″
مادرش؟ اون زن کجاست؟ چرا دیگه کسی به عنوان مادر یا خواهر برادرش جلو نیومدن؟
سوالشو به زبون اورد و یونگی نفس عمیقی کشید.
″خب...مادرت سالها پیش توی یکی از درگیری هایی که با وحشیا داشتیم کشته شد، مادر مادرت یه پری تک رگه بود و خب مادرت هم خون اون پری رو توی رگهاش داشت و این برای خون اشامای سیاه به اندازه ی کافی دیوونه کننده بود.″
هوسوک به معنی فهمیدن سرشو تکون داد.
″یادمه گفتی یه خواهر برادر دوقلو دارم...خب؟ اونا چی؟اونا کجان؟ ″
یونگی نفس عمیقی کشید.
″اونا و تو فقط از پدر یکین، مادراتون فرق دارن مادر اونها هم یه الفا از پک افتابِ.″
هوسوک هومی کشید.
یونگی از کاش بلند شد.
″عجله کن اماده شو باید بریم عمارت پدر جان من باید دوش بگیرم و اماده شم. ″
هوسوک سری تکون داد و بعد از رفتن یونگی لباساشو با یه پیرهن استین کوتاه سفید و جلیقه ی لی روش و شلوار لی هم رنگ جلیقش عوض کرد و تصمیم گرفت از اتاق بیرون بره.
از پله ها پایین رفت و خونه رو از نظر گذروند.
با احساس رایحه ی قوی لیمو سمت دیگه ای از خونه رو نگاه کرد که چشمش به دختر قد بلندی خورد.
دختر با جدیت و بدون هیچ حسی نسبت به هوسوک بهش نگاه کرد.
هوسوک خجالت زده رو بهش تعظیم کرد.
″سلام!″
دختر با اکراه نگاهشو از هوسوک گرفت و همونطور که سمت پله ها میرفت سری برای هوسوک تکون داد.
با تعجب به رفتن دختر زل زد.
اون خیلی از خود راضی بود یا حرف زدن بلد نبود؟
شونه ای بالا انداخت و تصمیم گرفت توی سالن روی یکی از مبل ها به انتظار یونگی بشینه.
__________________________________

سلاممممممم
حالتون چطوره؟
این پارت چطور بود؟
عام میدونم واقعا قلمم ضعیفه و هنوز جای پیشرفت داره.
لطفا اشکالاتمو بهم بگین تا با کمک شما ها درستش کنمممم^^
توی پارت بعد قرار هوسوک با پدرجان بد اخلاق و قانون مندشون ملاقات کنه
وای هنوز حتی دربارش فکرم نکردم ولی امیدوارم همه چیز خوب پیش بره و بتونم رضایتتونو جلب کنم.
و مرسی از کامنتا و حمایتاتون.
خب درباره ی داستان و سناریو هم اگه نظری دارین ایده ای دارین و میتونین کمکم کنین از نظر خودتون یا برای اینکه بیشتر باهم حرف بزنیم و اشنا شیم من ایدی تلگرامم رو اینجا میزارم.
اونجا منتظرتونمممم.
_Nirvana.
@imeliiotii.

Please stay with me. Where stories live. Discover now