Pt5

170 47 28
                                    

هانسو به پسرک روبه روش چشم دوخت، اون پسر در کنار احترام گذاشتن به خودشو یونگی پر انرژی و خوش خنده بود و جو بینشون زود صمیمی شده بود.
حداقل میشه گفت انتظار همین صمیمیت کم رو هم نداشت.
نفس عمیقی کشید و نگاهشو به هوسوک داد.
″خب...هوسوک فکر کنم وقتش باشه که درباره ی این دیدارمون صحبت کنیم.″
شی وو به پسرش نگاه کرد که صاف سر جاش نشست و منتظر به هانسو چشم دوخت.
هانسو به یونگی نگاه کرد و بعد از اینکه اون هم تایید کرد شروع به حرف زدن کرد.
″خب...تو حق داری از من و تمام خانوادت متنفر باشی، ما پدر و مادرت بودیم و با هر جنسیتی باید تو رو پیش خودمون نگه میداشتیم،حتی اگه پدرجان قبولت نمیکرد،و خب من مضطرب بودم و میترسیدم که بلایی سرت بیاد.میدونی جوون بودم و درک درستی از اتفاقات اینده نداشتم و شی وو تنها کسی بود که میدونستم از بزرگترین دارایی من محافظت میکنه، نمیخوام کارمو توجیح کنم تو حق داری همین الان از اینجا بلند شی بری و هیچوقت دیگه نخوای مارو ببینی اما...″
مکث کرد. حالا باید چطوری اونو قانع میکرد که برگرده پیش پکش و بشه لونای اون پک.
یونگی که مکث طولانی عموشو دید به خودش اجازه ی حرف زدن داد رو به هوپ کرد و با صدایی که سعی میکرد رسمی و جدی ترین حالت ممکن باشه ادامه داد.
″اما تو یه گرگینه ای،نیاز های یه گرگینه توی وجودت هست و اگه بهشون بی توجهی کنی مطمئنا زود از پا درت میاره،تو باید اموزش ببینی و کنار همنوعات به عنوان یه گرگینه زندگی کنی. به خواسته های گرگت توجه کنی. ازهمه مهم تر تو از جایگاهت توی پک خبر نداری... جایگاهی که خیلی از پسر عمه هات و حتی خواهر برادرات حسرتشو میخورن، حتی اگه از خانوادت ناراحتی میتونی پیش پدر جان یا حتی من زندگی کنی″
هانسو لبخند قدردانی زد و یونگی سری تکون داد.
شی وو نفس عمیقی کشید و دست پسرشو گرفت
″حق با یونگیه هوپ من،تو برای تسلط روی خودت و گرگت نیاز به اموزش داری.″
هوسوک سردرگم از همه ی این اتفاقات سری تکون داد.
″خب راستش من...یخورده گیج شدم،میدونین یعنی...توی یه شب به فاصله ی سه ساعت کلی اطلاعات غیرممکن وارد مغزم شده...گیجم و نیاز به فکر کردن دارم میشه حداقل تا فردا بهم وقت بدین که دربارش فکر کنم؟ نیاز دارم که شرایطمو بسنجم″
هانسو سرشو تکون داد.
″البته...تا هروقت که بخوای میتونی دربارش فکر کنی پسرم.″
هوسوک لبخند محوی زد و برای تشکر سری تکون داد.
به یونگی که کنارش نشسته بود و با اخم به لیوان توی دستش زل زده بود نگاه کرد.
موهای بلوندش رو بالا داده بود و رگه های مشکی رو میشد لابه لاشون دید.
اولین بار نبود که میدیدش اون پسر یکی از مراقبای ازمون بود و حتی بهش هشدار داده بود که اروم تر حرف بزنه و اینو به یاد اورده بود اما کشش عجیبی که سمتش داشت رو نمیتونست درک کنه.
هانسو از جاش بلند شد.
″منو شی وو میریم این اطراف یه چرخی بزنیم و یخورده تجدید خاطرات کنیم. شما پسرا که مشکلی ندارین؟″
یونگی سرشو تکون داد و اونم از جاش بلند شد.
″پس من میرم حساب کنم شما میتونین برین هوسوک رو میرسونم خونه.″
هانسو ضربه ای به شونش زد و لبخندی تحویلش داد.
″ممنون یونگی″
یونگی سری تکون داد و ازشون دور شد، هوسوک به پدرش چشم دوخت شی وو با لبخند نزدیکش اومد و گونشو بوسید، کنار گوشش زمزمه کرد.
″به خودت و اونا یه فرصت بده هوپ من ″
هوسوک سرشو اروم تکون داد و بعد از رفتن اون دوتا گوشیشو از جیبش در اورد و از کافه بیرون اومد ، باید منتظر یونگی میموند.

Please stay with me. Where stories live. Discover now