سلام امیدوارم خوب باشید خب خب با یه فیک جدید اومدم براتون امیدوارم اینم مثل قبلی دوست داشته باشید...
حمایت کنید ممنون میشم...
_________________________________________________
بابا بابا بیدار شو باید بری سرکار بیدار شو بیدار شو
با جیغ و داد پسرش از خواب بیدار شد چشمهایش رو مالوند و از تخت بیرون امد که جسمی محکم تو بغلش پرید و بوسه ی به روی گونه اش زد.
+: صبح بخیر بابا دیرت شده الان بازهم ریست دعوات میکنه.
_:صبح بخیر تهیونگم نه هنوز وقت دارم بیا پایین بزار برم حموم دوش بگیرم.
از بغلش پایین اومد از اتاق خارج شد جیمین وارد حموم شد و شروع به دوش گرفتن کرد.
از پله ها پایین میومد که یه دفه ی لیز میخوره و میفته
صدای گریه اش بلندشد و پدر بزرگش رو صدا زد.
+: بابا بزرگ بیا افتادم زود باش.
_: ایگو تهیونگ جان چرا مواظب نیستی صد بار بهت گفتم اروم از پله ها بیا پایین. با سر و کله ی کفی و حوله نصفه و نیمه پیچیده از اتاق بیرون زد
+: چیشده تهیونگ ؟ طوریت شده؟ صدمه دیدی؟ ببینم پاتو چرا مواظب نیستی صد دفعه بهت گفتم از این پله ها اروم برو پایین ولی گوش نمیکنی بچه نیستی بزرگ شدی دیگه چقدر باید بهت بگم. همه ی حرفاشو و نگرانی هاشو برای پسر ۹ ساله اش گوش زد کرد و بعد از چک کردن پاهاش اون رو بلند کرد و روی کاناپه گذاشت و سمت پدرش برگشت و ازش خواست که پیش پسرش باشه تا حمومش رو تموم کنه. بعد از دقایقی که حمومش تموم شد و لباس هایش رو پوشید برای خوردن صبحونه پایین اومد ولی پسرش رو ندید روی به پدرش کردو ازش پرسید : پدر تهیونگ کجاست؟!!
_: تو اتاقشه بازهم قهر کرده برو از دلش در بیار.
سر تکون داد و راهی اتاق پسرش شد.
به شوی بازی اسم رو حدس بزن خوش امدید
صدای تلوزیون اتاق پسرش بلند بود بازهم داشت برنامه مورد علاقه ش رو نگاه میکرد پس از پشت در نگاش میکرد که هم به تلوزیون نگاه میکرد هم با عکس مادرش صحبت میکرد.
*: مامان بابایی باز امروز سرم داد زد ولی میدونم اشکالی نداره چون نگرانمه از وقتی که تو رفتی بابا بزرگ میگه اون اینجوری شده فک کنم خیلی دلتنگته مامانی کاشکی میشد پیش ما بودی.
اهومی کرد و وارد اتاق پسرش شد سریع قاب عکس رو تو کشو قایم کرد و پتو رو خودش کشید و رویش رو از پدرش برگردوند دوست نداشت پدرش فکر کند که پسر ضعیفه میخواست به پدرش بفهمونن که اون دیگر بزرگ شده برای خودش مردی شده. دستش رو روی موهای پسرش کشید و کف دستش رو بوس کرد و باهاش صحبت کرد : تهیونگی من بابا معذرت میخواد اخه میترسید که تو چیزیت بشه . بازهم بوسه ی بر کف دستش زد .... تو که نمیخوای بابای رو اذیت کنی نه... پدرش رو بغل کرد و بهش گفت : نترس بابا من بزرگ شدم دیگه اذیتت نمیکنم ولی دوست ندارم سرم داد بزنی الانم برو چون دیرت شده من خیلی وقته بخشیدمت . از روی تخت بلند شد و خواست از اتاق بیرون بره که دست پسرش توی دستش قفل شد.
* : فقط بابای یادت که نرفته؟
+: چی رو یادم نرفته؟
*: سه روز دیگه تولدمه و باید بهم بدیش.
+: تولدت که نه یادم نرفته. ولی چی رو باید بهت بدم؟
*: نامه ی مامان نامه ی که هر سال برام خودت میخوندیش دیگه امسال خودم میخونمش چون بلدم و دوست دارم چیزای که مامان بهم میگه رو فقط خودم بدونم.
خنده ی کرد و سرش و تکون داد
+: باشه بابایی از این به بعد فقط خودت بخون . یه بوسه بده تا من برم. بوسه ی بر روی پیشونی پسرش زد و به سمت محل کارش رفت.
_______________________________________________
منتظر نظرات قشنگتون هستم...
فندوقای من اگه دوست داشتید میتونید پیجمو هم فالوو کنید...
YOU ARE READING
I found the love
General Fictionخب من اومدم با یه فیک دیگه ایندفعه یکم متفاوت... کاپل : مینوی ویمین... ژانر : عاشقانه، درام، مدرسه ای (یکم🙄) روزهای اپ: دوشنبه ها 🤍 خلاصه: خب جیمین تعریفت از عشق چیه... +: عشق یعنی دوستی...
