«ووت فراموش نشه! »
کاش میدونستم تاوانِ خیره شدن به چشمهات چیه! اونوقت راحتتر میتونستم جلوی تپشهای قلبم رو بگیرم...میخوام به نوشتن این روزانه نویسی ادامه بدم اما صدای قدمهات تو راهروهای کشتی حواسم رو پرت میکنه. کمتر از این اطراف رد شو پیرمرد!
"فرانسه – 16 سپتامبر – 21:17 – کافه بار "
جونگکوک نیم نگاهی به صورت جیمین که از پشت کانتر با لب های خط شده و چشم هایی که هنوز هم میشد سوالی که توش شکل گرفته رو خوند، انداخت. بعد از چندبار پلک زدن دوباره نگاهش رو به جای اول برگردوند و آدم های روی میز رو از نظر گذروند. مادام، مارینا و کیم تهیونگ!
نمیدونست که چرا به این شام دعوت شده؛ چون کسی که دعوت شده بود اون نبود! شاید باید میپرسید که چرا تهیونگ اونجاست؟ پس وقت رو تلف نکرد و بلافاصله خیره به تهیونگ پرسید:
- مادام مکروری، این شام...باید دلیلی داشته باشه، درسته؟
مادام همونطور که هویج توی بشقاب رو با ظرافت به چهار قسمت تقسیم میکرد، نگاه شادی به تهیونگ انداخت و وقتی چشم های منتظر اون رو هم دید، خنده اش رو کشیده تر کرد و گفت:
- آه داشت یادم میرفت...خب...میدونید که من سنیور کیم رو میشناسم.
مارینا هم وقتی نگاه کنجکاو بقیه رو دید، دست از خوردن کشید و گوش هاش رو تیز کرد:
- شما از این به بعد قراره بیشتر ببینیدش...برای همین هم گفتم که یه شام میتونه شروع خوبی باشه.
بعدش از جویدن تکه غذای باقی مونده توی دهنش، رو به صورت جونگکوک چرخید و با استفاده از چاقوی توی دستش بهش اشاره کرد و ادامه داد:
- مخصوصا تو آروما!
- من؟ من چرا؟
جونگکوک با خنده آرومی که چیزی جز تعجب رو نشدن نمیداد گفت و به تهیونگ که حالا جونگکوک رو برانداز میکرد؛ نیم نگاهی انداخت.
- یادتونه گفتیم ما ادم هایی هستیم که تو این کشتی کسی رو نداریم پس بیایم سه – چهار تایی یه خانواده تشکیل بدیم و کنار هم زندگی کنیم؟
با نگاه خیره به مارینا گفت اما خودش هم میدونست که مخاطب تمام حرف هاش جونگکوکه! باید این پسر سرکش رو رام میکرد چون واقعا میدونست که چقدر در برابر ادم های جدید گارد داره:
- خب؟
- خب یعنی...یه آدم تنهای دیگه هم قراره بهمون اضافه شه.
مارینا با ذوقی که به راحتی از چشم هاش میشد فهمید گفت:
- جدی؟
برای جونگکوک عجیب بود اما با این موضوع مشکلی نداشت، اون به هر حال مجبور بود تهیونگ رو ببینه، پس شام خوردن چهر نفره قرار نبود مشکلی ایجاد کنه:
YOU ARE READING
𝖠𝖱𝖮𝖬𝖠 | 𝖵𝖪𝗈𝗈𝗄
Fanfiction〄 خلاصه: روایت عاشقانه عطرساز جوانی که کاپیتان کشتی رو مغلوب و شیفته خودش میکنه...کاپیتانی که از فرط خستگی و سنگینی غم از دست دادن همسرش، به اون کشتی و آدمهاش پناه میاره! آوای پرنده های ساحلِ اسکله و گرمای ساختمان های در آغوشِ هم! بوی شوریِ آب و عط...
