𝑷𝒂𝒓𝒕 13 : 𝑭𝒆𝒆𝒍 𝒈𝒐𝒐𝒅 𝒐𝒓 𝒃𝒂𝒅

Začít od začátku
                                    

مهی : ولی . . ‌.

جیمین : ولی نداره

مهی قبول کرد و از پشت فرمان پیاده شد .جیمین ماشین خودش رو قفل کرد و به منیجرش پیام داد و آدرس خیابون رو داد که بره دنبال ماشینش.

جیمین به سمت خونه دختر روند و بعد از رسوندنش ، ماشین رو تو پارکینگ ساختمان پارک کرد و همراه دختر برای اطمینان امنیتش به سمت واحدش پیش رفت .

دختر با زدن رمز در میخواست وارد خونه بشه جیمین جلو شو گرفت . . ‌.

جیمین : وایسا اول چک کنم

مهی : نیاز نیست

جیمین با این حال وارد خونه و چراغ ها رو روشن کرد و چک کرد ، دختر به دنبال جیمین افتاد و وارد خونه شد .

جیمین : عه اومدی؟

مهی : اوهوم

جیمین : خوبه کسی نیست .

مهی : نباید هم باشه میخواستی باشه ؟

جیمین : نه خب

مهی ناگهان متوجه زخم کوچیک کنار ابروی جیمین شد و ادامه داد ‌. . .

مهی: جیمینا ابرو . . .

جیمین : ابرو چی!؟؟

مهی : هیچی اونجا بشین بیام .

جیمین با حرف دختر رو صندلی کنار اپن نشست و دختر از کابینت جعبه کمک های اولیه رو آورد و باز کرد و گفت :
اوممم . . . یکم تحمل کن شاید درد داشته باشه

مهی پد رو به محلول ضد عفونی زخم آغشته کرد و با کمک  پنس به کناره ابروی جیمین زد و جیمین از شدت درد ابروش دستش رو مشت کرد .

دختر وقتی متوجه دست مشت شده جیمین شد ، دست دیگه اش رو با دو دلی پشت دست مشت شده جیمین گذاشت، جیمین با بُهت نگاهش به سمت دست گرم و پر محبتی که روی دستش نشست کشیده شد، لبخند محوی روی لب حجیمش شکل گرفت و تمام حواسش پی گرما و حس اون دستا شد.

دختر بعد از اتمام کارش متوجه نگاه های خیره جیمین رو خودش شد و سریع وسایل رو جمع کرد و بعد از شستن دستاش رو به جیمین گفت :
دیگه دیر وقته اگه میخوای میتونی اینجا بمونی.

جیمین با حرف دختر بیش از قبل شوکه شد و باور نمیکرد این دختر کیوت و مودب الان این پیشنهاد رو بهش بده

مهی : بازم فکر کن و بعد تصمیم بگیر

دختر بعد از گفتن این حرف به سمت یخجال پیش رفت و از  فریزر تکه یخی برداشت و به سمت آیینه داخل اتاقش رفت و با دیدن وضعیت گردنش که کبود شده بود و جای دندون ها باد کرده بود و سرخ شده بود فاکی زیر لب گفت و تکه یخ رو ، رو اون قسمت عذاب آور گذاشت.

درد اون قسمت و سردی یخ که درد رو چند برابر میکرد و باعث میشد تو کل بدنش بچرخه از خودش متنفر میشد و نمی تونست راحت باشه و غرق در افکار مزاحمی که رهاش نمیزاشت و عصبانیتی که داشت تو وجودش به وجود می اومد باعث شد با گریه کل وسایل روی میز رو پرت کنه پایین و فریاد بکشه و . . .

the last sequenceKde žijí příběhy. Začni objevovat