🥢

2.9K 304 3
                                    

[ ۵:۰۰ صبح - انبار مخروبه‌ی جونگوک ]
جونگوک که از مستی دیشب هنوز هوشیار نشده بود روی مبل خوابیده بود... دست‌هاش شل شده و پایین افتاده بودن و خودش هم با موهای عرق کرده در خواب نه چندان آرومی به سر می‌برد.

اما تهیونگ... اون مثل جونگوک نبود! مثل برادر بزرگش نبود! اون پسرک حالا تنها فکرش شده بود برگشت به خونه. به اتاقی که پناهش بود و برگشتن به آغوش گرم پدر و مادرش.

- چطور تونستی این همه سال توی این وضعیت زندگی کنی؟

خطاب به برادر بزرگترش، جونگوک، که به خاطر خواب صداش رو نمیشنید زمزمه کرد. زانوهاش رو بیشتر بغل گرفت و روی زمین سردی که نشسته بود از قبل بیشتر خودش رو جمع کرد.

تهیونگ فقط یه شب خونه نبود و همراه جونگوک مونده بود... اما حالا مثل یه بچه‌ی کوچیک از بی پناهی و به یاد آوردن اتفاقاتی که شب گذشته افتاده بود فاصله‌ای تا گریه نداشت.

جوابی به جونگوک نداد. در عوض دست‌هاش رو دور بدن اون محکم تر کرد و با تمام وجود بغلش گرفت.

- منو ببر خونه...
خواهش کرد و اشک‌های بی دفاعش شروع به ریختن کردن. بیش از حد ترسیده بود و حس نیاز به خونه داشت. اما اون دست‌ها... آه از دست‌های جونگوک که روی کمرش قرار گرفت و این آغوش رو دو طرفه کرد.

خواب میدید؟ جونگوک بغلش میکرد؟!

ادامه در پارت بعد

Cocaine | کــوکائـین Where stories live. Discover now