چپتر ششم: آسیب دیدنت دیوونه‌م می‌کنه نور چشمم!

167 43 9
                                    

یک‌شنبه، سوم می ۲۰۱۵

روز برگزاری آخرین مسابقه‌ی انتخاب ولیعهدی رسیده بود و قصر با سروصدایی که از روزهای معمولش بیشتر شده بود روز خودش رو شروع می‌کرد. هر کدوم از شاهزاده‌ها مشغول آماده شدن برای مسابقه‌ای بودن که به‌جای صبح، قرار بود بعدازظهر برگزار بشه. محوطه‌ی قصر از خدمتکارهایی که فضا رو برای مسابقه آماده می‌کردن پروخالی می‌شد و صدای صحبت‌ها و قدم‌های سریع افراد برای لحظه‌ای قطع نمی‌شد. شاهزاده‌ی کوچولوی آب با پیراهن چین‌دار رنگ‌رنگیش بین خدمتکارها می‌رقصید و با دست‌هاش جریان آب رودخونه‌ای که از وسط قصر رد می‌شد رو تا روی سنگ‌فرش‌های بزرگ می‌ریخت تا زن‌ها و مردهای اطرافش راحت‌تر زمین رو تمیز کنن. چنگش گوشه‌ی سرسرا افتاده بود و گربه‌ی سفید کوچیکی قسمت‌های فلزیش رو لیس می‌زد. با رد شدن عمو جونگینش از سرسرای کناری، با شوق روی پاهاش جابه‌جا شد و مقداری آب رو به سمت چنگش فرستاد. به‌محض برخورد آب‌هایی که حالت بازومانندی به خودشون گرفته بودن به چنگ طلایی، گربه هیس‌هیس‌کنان خودش رو عقب کشید. چنگ به‌وسیله‌ی آب جاری به سمت دختر کوچولو پرواز کرد و بدون وجود هیچ قطره‌ی آبی روش بین دست‌های لونا جا گرفت. دختربچه با موهایی که بین هوا می‌رقصید خودش رو به عمویی که صدای قدم‌های کوتاه و سریعش باعث شده بود سمتش بچرخه، رسوند و با پرش کوتاهی بین بازوهای مردی پرید که تی‌شرت و شلوار راحتی پوشیده بود.

دخترک حین صحبت‌های بی‌وقفه‌ش درباره‌ی مهدکودکش برای جونگین تندتند تکون می‌خورد و بدون این‌که بدونه با تکون‌هاش به جریان رودخونه موج می‌نداخت. مرد قد بلند به همراه برادرزاده‌ی توی آغوشش به سمت قصری که محل غذاخوردنشون بود حرکت کرد تا بتونه به موقع برسه. بعد از ناهار باید برای مسابقه آماده می‌شدن.

دختری که هنوز داشت باهاش صحبت می‌کرد رو بوسید و روی یکی از دو صندلی خالی پشت میز نشوند. احترامی به افرادی که پشت میز نشسته بودن گذاشت و خودش هم کنار دختربچه نشست. ظرف‌های پر یکی بعد از دیگری دور کاسه‌ی برنجش رو پر کردن و برای دقایق بعدی، تنها صدایی که سکوت اتاق رو به هم می‌زد صدای برخورد چاپستیک و قاشق با ظرف‌های طلایی‌رنگ و ملچ‌وملوچ و پچ‌پچ‌های بکهیون حین غذا خوردن بود.

شاهزاده‌ی نور بی‌اهمیت به سکوت همه‌ی افراد توی اتاق کنار گوش چانیول حرف می‌زد و با دیدن لبخندهای بزرگ پسری که چال‌ها و چروک ملایم گوشه‌ی چشمش چهره‌ش رو زیباتر نشون می‌داد، ریز می‌خندید و چیز دیگه‌ای می‌گفت و اگه وقت می‌کرد بین حرف زدن‌هاش لقمه‌ای از غذاهایی که چانیول روی برنجش می‌ذاشت، می‌خورد و یا قاشقی که چانیول به لب‌هاش فشار می‌داد رو با جمله‌ش قورت می‌داد و چند لحظه بعد دوباره شروع به صحبت می‌کرد.

حتی نگاه‌های زیرچشمی امپراطور هم تاثیری روی ساکت شدن پسر جوان نداشت و جونگین فکر می‌کرد احتمالا بزرگ‌ترین دلیل اینکه خیلی دیربه‌دیر همگی با همدیگه غذا می‌خوردن سروصداهای دو شاهزاده‌ی گوشه‌ی میز باشه چون محض رضای خدا بکهیون حتی برای ثانیه‌ای ساکت نشده بود. یا داشت حرف می‌زد و‌ می‌خندید یا صدای ملچ‌ملوچش می‌اومد.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jul 26, 2022 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Dear PainWhere stories live. Discover now