پیش نمایش

573 132 42
                                    

عینک اش را در آورد و کنار میز قرار داد
چند ماه و شاید چند سال بود؟
با صدای قدم های محکمی به خودش‌ آمد

عینک را از روی میز برداشت و روی چشمان اش گذاشت
کمی شقيقه هایش را ماساژ داد ، بدون‌ آنکه حتی سرش را بچرخاند گفت " باز چی شده؟"

بیچاره از ترس نمی دانست چه بگويد!!!
در حالی که سعی می کرد محکم‌ باشد و لرزش صدایش مشهود نباشد لب زد "پروفسور  خط نارنجی شده "

خط نارنجی شد است....
در کسری از ثانیه اتاقک اش را ترک کرد و به سمت سوله جدید رفت

جنا با ترس خودش را به او رساند و درحالی که‌ عصبانيت و ترس در چشمانش موج می زد آستین او را گرفت و با سرعت به سمت‌ محفظه شيشه ایی کشاند

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


جنا با ترس خودش را به او رساند و درحالی که‌ عصبانيت و ترس در چشمانش موج می زد آستین او را گرفت و با سرعت به سمت‌ محفظه شيشه ایی کشاند

" ببین ، ببین اینو...داره پلک می زنه "
با ترس به‌ موجودی که پلک هایش باز شده بود و آنها را وارسی می کرد خيره شد
امکان نداشت
همه آنان‌ یک مشت عروسک بودند از جنس گوشت و خون که یک بانک سیار برای افراد حاضر در موسسه ساخته بودند...عروسک‌ هایی مرده که در واقع زنده‌ بودند

" بخوابونش"

جنا عصبی جیغ کشيد، در حالی که چشمانش از وهم خیس شده بود گفت " مسخره ست ، فکر می کنی بهش چیزی نزديم؟ تا الان نزديک چهل و پنج سی سی اپوئید واسه ش زدم...اما چشماش رو نمی بنده...داره پلک می زنه...می فهمی؟ اون‌ به دارو مقاومه،  باید هر چه زودتر شروع به‌ تقسیم کنیم "

پروفسور با گوشه لب اش را دندان گرفت " يادمه گفتی گروه خونیش به هیچ کسی نمی خوره ،  mhc هاش با کسی مچ شده؟"

جنا ناخن هايش را در کف دست هایش فرو می کرد و از شدت اضطراب می لرزید " نه ، به هیچ کسی نخورده...می فهمی؟ من اصلا می ترسم...پروفسور این موجود خاصیه...اگ ...اگ"

و از ترس به‌ گریه افتاد
پرفسور سری از عصبانيت تکان داد
همیشه از زن ها متنفر بود
موجودات ضعیفی که تا عرصه به آن ها تنگ می شد تنها یک راه داشتند
گریه کنند!!!
جنا با بقیه آنها فرق داشت، همیشه محکم‌ بود
در سختی ها به خودش مسلط می شد و هیچ گاه روی زنانه اش کار دست شان نمی داد،البته به جز این مورد

سرش را که بالا گرفت با چهره ترسيده و درهم چهار محقق دیگر روبرو شد
چهار تنی که همگی مرد بودند و این نشان‌ می داد نباید از جنا به دل بگیرد، جنا فقط کمی صادق بود...

چند سرفه مصلحتی کرد " مهم نیست‌... ببریدش اتاق عمل "
همین که پشت اش را کرد تا از آنجا دور شود دستان مردانه ای آویز روپوش سفيد اش شد" پرفسور می شه این مورد رو شما شخصا هندل کنید "

با تعجب به‌ چهره‌ آنان خيره شد، تک خنده عصبی‌ سر داد" ببینم شما ها جدا از اون می ترسید نه؟! اونم مثل بقیه عروسکاس"

خودش‌ هم می دانست چرت و پرت می گوید
او با بقیه فرق می کرد
دوز اپوئیدی که به این عروسک تزریق شده‌ بود چيزی مساوی با مرگ بود اما هنوز چشمانش بسته نشده بود و با چشمان گرد و آبی رنگ اش‌ به افرادی که دور تا دور او ايستاده بودند خيره بود

" باشه "
و به سمت اتاق عمل رفت
باید هرچه سریع تر این افتضاح را جمع می کردند
یک ثانيه تاخیر خدا می دانست چه آسیب هایی که‌ به‌ دنبال نداشت
آنها کار غیر قانونی نمی کردند اما یکی از بند های قرار دادشان را رعایت نمی کردند و این یعنی به فنا رفتن و امضای سند مرگ همه ی اعضای آکادمی

وارد اتاق عمل شد، تکنسینی از پیش منتظر او بود...به محض ورود پروفسور گان را برای او گرفت ...
دست کش هایش را دست‌ کرد
کلاه سر کرد و عینک به چشم وارد اتاق عمل شد

خيلی سريع محفظه ایی که کلا از استیل ساخته شده بود و روی آن شيشه ایی ، وارد اتاق عمل شد

همه ی آن ترسو ها گوشه‌ ایی ايستاده بودند " ببینم شما از یه موجود که به راحتی می میره می ترسید؟" این کلمات را با عصبانیت به زبان می آورد

سری از تأسف تکان داد و رو به متخصص بيهوشی کرد " دوز بیهوشی رو زیاد کن...انقدر زیاد که چشماش بسته بشه "

متخصص با من و منی گفت " پروفسور من تا جایی که‌ اندام های داخلی آسیب نبینن بيهوشی زدم اما مشکل اینه که اون مقاومه "

مگر می شد؟!
یعنی آن موجود را نمی شد بیهوش کرد؟
با عصبانیت رو به آنها کرد " من کارای تک تک شما ها رو بررسی می کنم... خودم می فهمم اشتباه از کی بوده ولی اون موقع فکر نکنم زنده باشید ‌... رو همين تخت سلاخیتون می کنم "

و بی توجه به چشمان گشاد شده ی آنان کلید قرمز را فشرد
در شیشه ایی به آرامی کنار رفت....
کالبد پسری با بدنی خام و عریان در برابر چشمانشان ظاهر شد

پسری که‌ با چشمان باز به آن ها خيره بود
" تیغ شش"

جنا جیغ کشيد " پروفسور قصد دارید بدون بيهوشی اون رو تقسیم کنید "

نگاه خسته اش را روانه زن کرد " یه گوشه بایست و خفه شو "

تیغ را برداشت و بدون فکر روی پوست سفيد پسر کشيد

خون به سرعت بيرون جهید
چشمان آبی روبرویش تیره شد... سیاه شد...پر از آب شد...

و پرفسور به یاد آورد....

خب سلام و صد سلام
منم
بهار
اول بگم قرار نیست برمودا حالا حالاها تمام شه پس پروفسورم نداريم
عکس جان رو که دیدم یک لحظه‌ رفتم به دنیای خاص پرفسور
با پروفسور سنگ دل و بی اعصاب حال گردید
نمی دونم چرا انقدر منو یاد جان جبران میکنم می ندازه

professor (پروفسور)Where stories live. Discover now