تقدیم به تویی که پیوند من با پاییزی.
آهنگ رو پلی کنید، صدای زنگولهها از جنگل میاد.
•••به غنچههای نوشکفته و صورتی بوتهی رز نگاه میکرد. ستارگان انتهای آسمان چشمانش لبخند براقی زدند.
خرگوشک از جیبش بیرون جهید و در جادهی زیر نگاه پسرک در ثانیهها محو شد.
باد صدایش را جابجا کرد: «برفی؟ برگرد.»پسر شاخههای بید را کنار زد و با مرداب ملاقات کرد. خرگوش در جایی پنهان شده بود. ممکن بود مرداب او را در آغوش گرفته باشد.
پسر سفیدپوش نگاه مضطرب و متمرکزش را به تن کدر مرداب دوخت. به جای اثری از همراهش، حبابهایی روی سطح آب نقش بست.
محافظ شکوفهها از همآغوشی با مرداب منع شده بود. شنا کردن موجودی به سطح آب را حس کرد.
چند ثانیه بعد، قطرات آب را نوازش کرد که مانند بارانی بیموقع بر سر و رویش باریدند.
چشم باز کرد تا نتیجهی اتفاق را ببیند. موجودی با تکیه بر آرنج دستهایش روی لبهی سنگی مرداب منتظر بود؛ با نیلوفری که چهرهاش را پنهان کرده و تنی تا نیمه در آب.
با برخورد انگشت اشارهی جونگکوک و گلبرگ نیلوفر، شکوفهها به سمت قلبش پرواز کردند.
دو پسر با چشمهای متعجب به هم خیره شدند. محافظ مرداب با آرامش و غم پایدارش گفت: «چیزی شده کوکی؟»
کوکی با اضطراب گفت: «خرگوشم... فکر کنم افتاده توی آب.»
تهیونگ با لبخند به درختی که کنار مرداب ایستاده بود، اشاره کرد و گفت: «اونجاست.»
خرگوش سپید در فضای نیلگون شده میدرخشید. پسرک ایستاد، تشکر کرد و به سمت درخت قدم برداشت.
سپید مطلق این بار به سمت مرداب دوید. شکوفهی خنده پخش شد: «دلت میخواد بازی کنیم برفی؟»
محافظ مرداب بالاتر آمد تا روی سنگها بنشیند.
صاحب خرگوش جیغ کوتاهی کشید و روی برگرداند: «اوه، خدایا، تو لختی؟»تهیونگ به قطراتی که بدنش را ترک میکردند، نگاه کرد و گفت: «مرداب خونه و لباس منه. چیزی ندارم که خودم رو باهاش بپوشونم.»
جونگکوک کف دستهایش رو به سمت مرداب گرفت و چند ثانیه بعد پوششی خزهای روی تن پسر آب نقش بسته بود.
پسرک به نیلوفر وسط سینهاش نگاه کرد و گفت: «افسون زندگی بخشی داری. ممنونم.»
نگهبان شکوفهها به پیش آمد و کنار محافظ مرداب نشست.
برفی جهید تا در آغوش صاحبش جای گیرد. تهیونگ لبخندی به خرگوشک بخشید: «خوبه که اون رو داری.»
ستارهها به سمت دیگر کهکشان سفر کردند. جونگکوک به الههی آرامش نگاه کرد و گفت: «وقتی تنها بین ریشه ها افتاده بود، پیداش کردم.»
YOU ARE READING
Invisible Locket [Short Stories]
Short Storyکمد نامرئی مأمنی برای داستانهای ناگفته و ناشنیدهاست. داستانهایی که من خواندم و تو هرگز نشنیدی.