برای عشقهای دفن شده، حاصل افکار تیرهی نویسنده.
توصیه میکنم آهنگ Ending از Isak Danielson رو گوش کنین و این داستان رو بخونین.
•••سالن آمفیتئاتر پر از افراد مختلف شده. دستهای یخ زدهام رو مشت میکنم و میدونم قراره برای همیشه اینجوری بمونن.
دستی شونهی چپم رو فشار میده. به چشماش نگاه میکنم. عسلیهای خوشرنگ با رگههای قرمز محاصره شدهاند.
لبخند بیجونی بهم هدیه میده و با آرومترین صدا میگه: «وقتشه بری»
از جا بلند میشم. کت مشکی رنگم رو صاف میکنم و سعی میکنم محکم و سریع راه برم ولی هر ثانیه ممکنه زیر نگاه همه بشکنم و به میلیونها قطعه تقسیم بشم.
سکوت آزاردهندهای، فضای سالن رو در آغوش گرفته که قراره با صدای من شکسته بشه.
نامه رو از جیب داخلی کتام در میارم و میخونم: «به نام عشق و تمام چیزهایی که داشتیم و نداشتیم...»
کلماتت مثل همیشه پر از احساسن. مثل شبنم روی برگ گلها حرف میزنی ولی این بار نیستی و صدای من، آهنگ صدای تو رو نداره.
من هیچ وقت مثل تو محکم نبودم. هیچ وقت نمیتونستم بعضی چیزها رو پنهان کنم. نمیتونم بغض توی صدام رو از گلوم دور کنم. نمیتونم سد استقامتم رو نشکنم.
بارون روی ما میباره. بارونی که از چشمهای من روی کلمات تو میباره.
به جمعیت نگاه میکنم و تو یا جای خالیات رو نمیبینم.
صاحب چشمهای عسلی گریه میکنه و صدای هق هق اش رو همه میشنون. مرد کناریاش اون رو بلند میکنه تا از اونجا ببره.
یه جفت چشم آبی بهم زل زده ان و میخوان کمکم کنن ادامه بدم.
نگاهم رو به کلماتت که به زیبایی احساساتت نوشته شدهاند، میدوزم.
«این آخرین نامهاست. ما همهچیز داشتیم جز خودمان. بوسههای پنهان، احساسات دفنشده، آغوشهای دور از چشم. شعرهایی که برای هم سرودیم، احساساتی که برای هم خرج کردیم و روزهایی که در کنار هم گذراندیم.
تو، مخلوق شیرین من، عشق را از چشمهایم میخواندی. تو، مرا خط به خط میخواندی و حفظ میکردی.
مرا با بوسههایم به خاطر آور. مرا با لالاییهای شبانهام و آوازهای پراکندهام به یاد آور.
از ما چیزی جز خاکستر نمیماند. نه خانهای، نه فرزندی، نه هر چیز مشترک دیگری.
مرا با خودم به خاطر آور که جز این چیزی برای به جا گذاشتن ندارم. مرا با عشق به یاد آور. با تنها حس مشترک بین ما.
YOU ARE READING
Invisible Locket [Short Stories]
Short Storyکمد نامرئی مأمنی برای داستانهای ناگفته و ناشنیدهاست. داستانهایی که من خواندم و تو هرگز نشنیدی.