ورود نامجون و 🔞(smut)

822 43 3
                                    


= چرا ناراحتی ..؟

+ به تو هیچ ربطی نداره ...برو بیرون ..

= اووو...پس نمی خوای به من بگی چی باعث شده این خرگوش کوچولو انقدر ناراحت و عصبانی بشه..؟

+ لطفا برو ....

= من دوستتم کوک باهام صحبت کن ...

+ دوباره اون خواب مسخره رو دیدم .... اون خواب ترسناک.... سولی من میترسم ..خیلی زیاد ..

= هیششش نترس کوک من پیشتم..نمی زارم واست اتفاق بدی بیافته ..

+ ولی دیگران میگن تو واقعی نیستی ...تو فقط ساخته ذهن منی ....که میای و با هم حرف میزنی ...

= شاید من واقعی نباشم و فقط تو افکار تو باشم ولی
من دوستتم کوک ...

+ اونا میگن من یه آدمه دیوونه ام که دارم با هوا صحبت میکنم ... ولی تو واقعی .تو واقعا هستی

= درسته من همیشه کنارتم کوک ...

+ سولی ..من خیلی تنهام ... تو یه اتاق تاریک ... بدون هیچ همصحبتی ...اونا حتی درو روم قفل کردن ...بعد اینکه آقای مینهو منو رسوند خونه... مادرم کلی از دستم عصبانی شد ..البته من بیهوش بودم ...وگرنه وای به حالم .. بعدشم که به هوش اومدم ... گوشیمو ازم گرفتن و قراره ۱ هفته تو اتاقم زندانی بشم.‌. .

=من شنیدم آدمای دیوونه رو میبرن تیمارستان اونجا با آدم مثل یه حیوون رفتار می کنن ...اگه به حرفاشون گوش نکنی کتکت میزنن ..یا شُکِر الکتریکی بهم میزنن.....

وایی نکنه منو واقعا ببرن تیمارستان

منتظر بودم که سولی دلداریم بده ولی...

پس چرا اون نبود ....سولی کجا رفته بود ......پس چرا حرف نمی زد

+ سولی...کجا رفتی ..چرا نیستی..سولی

مثل اینکه اون رفته بود ...حتی به حرفام هم گوش نداد و رفت ...

خب مهم نیست ...فکر کنم تنها کسی که میتونه کنارم باشه خودمم.....

سعی کردم یکم بخوابم ...

نکنه واقعا منو ببرن تیمارستان
.
.
.
.
.
.
.
.

_ خب خب ...ببین اینجا چی داریم ..یه خرگوش کوچولوی ترسو ....

با ترس سرمو پایین انداختم ... آههه خدا اینم از شانس ما

بعد از اینکه از خواب بیدار شدم ... نونا بهم خبر داد که ارباب برگشته و میخواد منو ببینه ..

_ شنیدم تو این ۱ هفته ای که من نبودم کلی گند زدی ...اگه میدونستم من نباشم انقدر اتفاقات بد میوفته هیچوقت این سفر رو نمی‌رفتم..

+ منو ببخشید ارباب ...باعث ناراحتیتون شدم ..

_ ارباب ؟ فکر میکردم من واسه تو ددی بودم تا ارباب .....

🚫⛓🩸خون اشک عرق 🩸⛓🚫Where stories live. Discover now