کاپل هوپمین:glass urn of life

109 16 0
                                    

به آرومی پلک هاش رو از هم باز کرد و نگاه تارش رو به اطراف چرخوند.کم کم پلک زد تا دیدش واضح تر بشه و بتونه آسمون تیره رنگ و به همراه سرخیه غروب تماشا بکنه.لبخند به آرومی صورتش رو میپوشونه،بی توجه به صدای گریه های مادرش و حرف های نا امیدانه ی پزشکی که به خانوادش توضیح میده که دیگر براش فرصتی باقی نمونده بود.چه اهمیتی داشت؟!وقتی اون می توانست لبخند روشن و چشمهای براق عشقش رو پشت پلک های ریخته اش و جسم استخونی و کوچیکش تصور کنه.و منتظر بمونه!منتظر آخرین بوسه ی گرمی که به اون هدیه میکنه...

چهار سال پیش ایستگاه اتوبوس یونگده-سئول

با عجله کیفش رو روی دوشش محکم کرد و به ایستگاه اتوبوس نزدیک تر شد که متوجه حرکت کردن اتوبوس شد.-شت داره میره داره میرهههههه!!!شروع به دویدن کرد تا به اتوبوس برسه،خواست داد بزنه بلکه راننده اتوبوس ما
شین رونگه داره که ناگهان با جسم محکم برخورد میکنه.
-اخ نابود شدم!!این چه کوفتی بود دیگه؟!
سرش رو بالا گرفت که با چشمایی که از عصبانیت برق میزدن و صورت جمع شده مواجه شد.
-جلوتو نگاه کن پسر!!
آب دهنمو قورت دادم و با عجله درحالی سرمو از روی درد میمالیدم،چپ و راست تعظیم کردم و تند تند گفتم:اه آجوشی!!معذرت می خوام من عجله دارم!بازم معذرت می خوام!!و بدون توجه به چهره ی متعجب و شوک زده اش از کنارش گذشتم و روبه راننده تاکسی که نزدیک بود اونم از دست بدم دست تکون دادم و سوار شدم.
-اه خدا روز اولی باید انقدر خرج کنم!!....
نفس عمیقی کشیدم وپشت در کلاس وایسادم.دستی به سر و صورتم کشیدم و درب کلاس رو باز کردم.
-مسیح خودت کمکم کن!!...
-نمی خواین وارد کلاس بشین!!...
با شنیدن صدای مردی که پشت بهم ایستاده بود چرخیدم نگاهی بهش انداختم.
-اوه آجوشی؟!....
درحالی که با تردید به دقایقی قبل که توی ایسگاه اتفاق افتاده بود اشاره میکردم گفتم:
شما همون آجوشی هستید که....
-پشت در کلاس وایسادی و استادت رو منتظر گذاشتی اینو بپرسی؟!.....
با دهان باز تند تند پلک زدم و با تته پته گفتم:
استاد؟!...
مردخوش چهره ای که کت و شلوار سرمه ای رنگش روی تن کشیده و زیباش نشسته بود و اون عینک گردش چشمای کشیده اش رو پوشونده بود نگاهی به سرتاپام انداخت و درحالی که از جلوی در کنارم میزد زیر لب گفت:
بیا تو اگه اینجا کلاسیه که باید بری!؟....
تند تند سرمو تکون دادم و همراهش با سر پایین افتاده وارد کلاس شدم و پشت اخرین میزی که گوشه دیوار قرار داشت نشستم.
-خوب اول از همه....من جانگ هوسوک!!....استاد ادبیات فرانسه شما هستم...از این به بعد قراره این درس رو من براتون تدریس کنم!....
تمام مدتی که اجوشی درحال حرف زدن بود همه دانشجوها با کنجکاوی بهش خیره شده بودن و بعضی ها دم گوش هم پچ پچ میکردن.
-اون خیلی جذابه!!....
-برای یک مدرس زیادی هاته!!.....
اخمام رو در هم کشیدم و نگاهی به دخترایی که جلوم نشسته بودن و برای استاد تازه رسیده غش و ضعف میرفتن چشم چرخوندم.
«هه...چام...مسخره است!!...این کجاش جذابه؟!...»
همینطور درگیر فکر کردن بودم که با تکون دادن کسی از فکر بیرون پریدم.
-پارک جیمین شی؟!...
با صدای استاد از جا پریدم و گفتم:
بله استاد؟!.....
استاد با تاسف سرش رو تکون داد و عینکش رو دراورد و درحالی که چشماشو میمالید گفت:
آقای پارک با این حواس پرتی که شما دارید فکر نکنم تا اخر سال بتونید درس منو پاس کنید!!...
اخمامو درهم کشیدم و خواستم جواب بدم که میون حرفم پرید و به تخته اشاره کرد و گفت:
هوم برای از خواب بیدارشدنتون بهتره بیاید کل تخته رو پاک کنید!...
و درحالی که وسایلش رو جمع میکرد بلند رو به بقیه گفت:
کلاس تا اینجا کافیه!!....همه به جز آقای پارک می تونن برن!!.....
با حرص و عصبانیت داشتم تخته رو پاک میکردم.کم کم بچه ها داشتن کلاس رو ترک میکردن و منم باید تا چند دقیقه دیگه به کار پاروقتم میرسیدم.اما اینجا ایستاده بودم و تخته بزرگ کلاس رو پاک میکردم و زیر لب غرغر میکردم.
-لعنت بهش...چرا تموم نمیشه؟!...داره دیرم میشه...رییس منو میکشه!!...این مردک داره انتقام میگیره؟!...این کجاش خوشتیبه؟!...بیشتر از خوشتیپی یه آجوشی یوبس و خشکه...شبیه پیرمرداس....
-آقای پارک!!!....
با داد یک دفعه ای استاد از جام پریدم که یک دفعه همه چیز تیره وتار شد و با مخ رفتم زمین.
-ای ننه....
از جا نیم خیز شدم و دستی به صورت خیسم کشیدم.با دیدن خونی که از پیشونیم زده بود بیرون اه از نهادم بلند شد.
-اه...دوباره نه!!.....
جانگ با دیدن وضعیتم سریع وسایلش رو رها کرد و به طرفم خیز برداشت.انگشتای کشیده اش رو زیر چونم قرار داد و با چشمهای خمار و نگرانش نگاهی به زخم گوشه ی پیشونیم انداخت.
-اه خدای من!...تو واقعا نمونه بارز یک دست و پا چلفتی!!...
توی سکوت نگاهمو روی صورتش چرخوندم.چشمای کشیده اش و لبای باریک و قلبی شکل.گونه های استخونی و موهای قهوه ای تیره ای که رو به بالا شونشون کرده بود.
اخمهاشو درهم کشید و مستقیم توی چشمام خیره شد و گفت:
بهتره بریم بیمارستان!!....
اب دهنمو قورت دادم و ازش فاصله گرفتم و گفتم:
نیازی نیست استاد!!...خودم یکاریش میکنم.....
-به نظرت با این وضع بذارم از این کلاس بری بیرون...بچه ها ببیننت چه اتفاقی میوفته؟؟...
خیره خیره نگاهش کردم که پوفی کشید و درحالی که دستش رو دور تنم هایل میکرد گفت:
بیا بریم دفترم تا ببینم چیکار میشه کرد!....
و این شروع داستان منو اون بود......
*******
-جیمینا!!...
با شنیدن فریادش که اسمم رو صدا میزد لبخند بزرگی زدم و چرخیدم.نگاهمو روی صورت خندون مهربونش که با عجله داشت بستنی های اب شده رو همراه خودش میاورد انداختم که با نفس نفس نزدیک شد و توی چند اینچیم ایستاد.
-اه بستنیا خیلی زود اب میشن!!...
لبخند مهربونی زدم و بستنی وانیلیمو از دستش بیرون اوردمو گفتم:
اشکال نداره...فقط تند تند بخورش!!....
لبخند شیرینی زد و به تندی گوشه لبم رو عمیق بوسید که با شوک زدگی و اعتراض داد زدم.
-یااااا هوسوکاااا.....
خنده پر شیطنتی کرد و زیر گوشم با صدای بمی گفت:
خودت گفتی زودی بخورمش!؟...ولی من که هرچی بیشتر خوردم بیشتر اب شد!!.......
لبامو با حرص گرد کردمو اخمامو درهم کشیدم و گفتم:
الان که فکر میکنم میبینم اون اجوشی رو بیشتر از تو میپسندیدم!!....
با حرفم ابرویی بالا انداخت و با حالت سوالی و پر حرصی پرسید:
کدوم آجوشی؟!.....
با شیطنت عقب کشیدم و درحالی که لیسی به بستنیم میزدم ابرو بالا انداختم و بی حرف پشت بهش چرخیدم و حرکت کردم.
-یا جیمیییییننننن!!....
-انقدر غر نزن استاد جانگ!!....
روی بلندترین صخره ای که روبه اسمون پر از چراغ های کم رنگ و پررنگ شهر،مقابل ساختمون ها برج های بلند و کوتاه نشسته بودیم.
دستامو دور تنش حلقه کرده بودم و با هر وزش باد سرمو بیشتر توی گردنش مخفی میکرد.بوی عطرش و اون صحنه قشنگ شب مقابلم،زمان رو برام متوقف میکرد.جز وقتی که صدای تپش قلبش یادآور گذاشت اش میشد.
-جیمین!؟....
-هوم؟؟.....
-دوست داری با من توی فرانسه زندگی کنی؟!....
با تردید از آغوشش بیرون اومدم و نگاهی به چشمای براق و پر از سوالش خیره شدم.بعد از چند لحظه نگاهمو چرخوندم و دورتا دور اطراف شهر زیر پام انداختم.
-می خوای بری نه؟؟....
-جیمین اگه بخوای می تونیم....
-میدونی که نمی تونم مادرمو تنها بذارم!!.....
-پس....
-برو هوسوکا!!....
-جیمین من....
چرخیدم و به تندی دستاشو گرفتم و میون حرفش پریدم و گفتم:
میدونم که چقدر برات موقعیت خوبیه که اونجا شروع به فعالیت کنی...میدونم اگر اینو فرصت رو از دست بدی ممکنه دیگه هیچوقت به رویات نرسی هوسوکا...پس برو...من اینجا منتظرت میمونم...منتظر میمونم تا دوباره برگردی و دوباره گرم ببوسیم....
درحالی که حلقه های اشک پشت چشمام نقش بسته بود لبامو به لبای شیرینش دوختم و درحالی که با دستام تمام صورتش رو قاب میگرفتم و گوشه به گوشه پوستش رو لمس میکردم تا گرمای وجودش زیر دستام اجین بشه و لبهای شیرینش تا ابد روی لبام بشینه و من هر بار با باز و بسته کردن و نگاه کردن به ابهام شیرینی این بوسه رو به خاطر بیارم....
*******
«سه سال میگذره طلوع زندگی من!سه سال میگذره و من هنوز گرمای تنت رو زیر انگشتام و طعم لباتو روی لبام حس میکنم!حتی با سرمای تن خودم و تلخی کام سرنوشت بی بازگشتم!...ولی من هنوز منتظر برگشتتم طلوع سرنوشت شیرینم....برگرد....بذار با گرمای آغوشت پرواز کنم عشق من......
از طرف شیشه ی رنجور زنگیت...جیمین»
مرد روی زانوهاش افتاد و درحالی که از پس بغضش به لرزه افتاده بود و اشک و صدای هق های خفه ی پشت دندان های چفت شده اش فضای تاریک اتاق بیمارستان را پر کرده بود،درون خود مچاله شد و اخرین کاغذی که دستان نحیف شیرینیه عمراش آن را لمس کرده بود و با تنی شکسته و جسم رو به پروازش خطه به خط جمله هایی که نفس مرد را میبرید و گلویش را خراش میداد.
-جیمین...نه....جیمیناااااا....
صدای فریاد دلخراشش اتاق را دربرگرفت و هق هق های مردانه اش آسمان را به بارش وا داشت.
درب اتاق باز شد و چهره رنگ پریده و بیچاره مادر تنها عشق زندگیش مقابلش نمایان شد.
-هوسوک!!....اون منتظرته....
با قدمهای سست و سنگین درحالی که با هر لرزش دوباره روی زمین می افتاد و چشمهای به خون نشسته و بی روح از کنار آن زن گذشت.با پاهای عریان از در خانه کوچکی که بوی عشقش را میداد بیرون زد و راه جایی را پیش گرفت که برای اخرین بار شیشه زندگیش رو بوسیده بود و بوی تنش رو روزها پشت نفس هایش قایم کرده بود.
-گفتی منتظرم میمونی...منتظرم میمونی تا برگردم...حالا من برگشتم و تو رفتنی شدی؟!....
پسرک از کنار صخره بلند شد و با لبخندی که همچون گذشته میدرخشید مقابل مرد ایستاد.
-اومدی؟!....
اشک به ارامی روی گونه سرد مرد چکید و نگاهش قفل تن شکسته درون آن لباس وحشتناک بیمارستانی تن همه چیزش.
-قرار نبود اینجوری ببینمت!!...
-قول دادی برگردی....منم قول دادم منتظرت بمونم...حالا برگشتی...برگشتی طلوع سرنوشتم....
دستاش رو دور گردن مرد انداخت و لبهای خشک و سردش را روی لبهای پر از شوریه اشک مرد کوبید.
پسرک میبوسید اما تن مردش سردتر میشد.پسرک می بوسید اما مزه شیرینی را جز شوری حس نمیکرد.می بوسید اما نمیدانست عشقش را میبوسید یا جسم پر درد را.
-منو ببوس هوسوک...بذار این لحظه هارو با گرمای بوسه هات بگذرم....
صدای هق های مردانه مرد با حرف پسرک اوج گرفت و میان بوسه های محکمی که به خاکستر اشک تبدیل شد.دستهایی که با هر چه در توان داشت دور تن نحیف و استخوانی پسرک میچرخید و تا عمیق درون آغوشش حل شود.....

چند روزی بود که همراه هوسوک لب دریا اومده بودیم.موهام کامل ریخته و صورتم استخونی تر شده.فکر میکنم که زمان زیادی برای زندگی کردن ندارم ولی کنارش خوشحالم!خوشحالم که دارم لحظه های اخر زندگیم رو کنارش میگذرونم و اون بی صدا فقط دورم میچرخه.با اینکه درد میکشه.
کلاه بافت سبز رنگ رو بیشتر پایین کشیدم و درحالی که نگاهمو به موج های بلند و کوتاه دریا مینداختم نفس عمیقی کشیدم و پتو رو بیشتر دور خودم پیچیدم.
-جیمینا!!....
با صدای شیرین و بمش چرخیدم که با چیزی که دیدم لبخند از روی صورتم پر کشید.
-هوسوک!!....
مرد لبخند مهربانی زد و درحالی که دستی به سرش که تراشیده بود کشید و کلاه بافتش را روی آن قرار داد.
پسرک شروع به سرفه کردن های خشک کرد و سریع دستمالش را زیر دهانش گرفت.
-جیمین!!!....
اشک حلقه زده دور چشمان پسرک لغزید و روی گونه های کبود استخوانی اش ریخت.جسمش به ارامی روی شانه های لرزان مرد افتاد و چشمانش روی هم افتاد.
-خو....بم.....
مرد دستش رو روی دهنش فشار داد تا صدای گریه اش رو جیمینیش نشنوه.
-به خودم قول داده بودم وقتی دارم موهاتو بو میکنم و لباتو میبوسم برم!....
شانه های مرد به لرزش افتاد و لبخند بی روح پسرک را پرنگ تر کرد.
-اما الان فقط می تونم ببوسمت چون موهاتو قیچی کردی آجوشی!!....
کم کم حرکت سینه پسرک خاموش شود.صدای نفس هایش دیگر زیر گوش مرد میپیچید و چشمانش!....
پسرک دیگر چشمانش را باز نکرد و تن یخ زده اش روی شانه های گرم مرد پر کشید.
مرد درحالی که رو به دریا فریاد میکشید جسم شیشه عمراش را درآغوشش فشرد.
-اه جیمینااااا....جیمینااا...اه اه....ها....نه....نههههه....
بعد از دقایقی مرد زجه هایش ارام شد بوسه ای روی لب های خشک و کبود جسم سرد پسرک زد و درحالی که پتو را بیشتر دور تنش میپیچید بلندش کرد و درحالی که پسرک را غرق در خواب ایدی در آغوش داشت به طرف موج های سرد و نیلی رنگ دریا رفت و با لبخند دیوانه واری زیر گوشش گفت:
من تنها رفتم اما تو با من میری جیمینم!!....اینبار باهم میریم شیشه عمر من!!........

Oneshot the btsWhere stories live. Discover now