″آقا من کیف پولم رو فراموش کردم. نمیشه به جاش این انگشتر رو قبول کنید؟ باور کنید قیمتش خیلی خیلی بیشتر از هزینه‌ی مسیره″

مرد راننده نگاه ناراضی‌ای به کف دست تهیونگ و انگشتر براق انداخت، کت و ساعت گرون قیمت پسر رو زیر‌نظر گرفت و لحظه‌ای بعد در حالی که انگشتر رو از پسر میگرفت غر زد:

″از کجا بدونم دروغ نمیگی؟ آه بهتره بری و وقت منو تلف نکنی. نمیدونم چرا وقتی پول نداری سوار...″

بدون اینکه منتظر بمونه تا مرد بیشتر تخریب شخصیتیش کنه به سرعت از ماشین پیاده شد و به سمت گالری لباس بزرگی که انگار تازه ساعت کاریش آغاز شده بود و در حال چیدن جنس های جدید بودن، دویید.

با دیدن کارگرپاره وقتی که در حال جابه‌جا کردن لباس‌های مجلسی بود دستی توی هوا تکون داد و به سمت اتاق مدیریت به راه افتاد و بدون در زدن وارد اتاق شد تا هر چه زودتر بتونه خودش رو از شر سرمای هوا خلاص کنه.

هیونک که با دیدن دوست چندساله‌اش توی این ساعت از صبح متعجب بود اما با توجه به موقعیت اجتماعی و ثروت خانوادگی پسر ابرویی بالا انداخت و از پشت میزش با لبخند گشادی بلند شد:

″هی تهیونگ‌. باورم نمیشه اینجایی، کاری پیش اومده؟″

با شنیدن لحن متحیر پسر لبخند شرمگین روی لبهای سرخ از سرماش شکل گرفت و نگاهی به موهای چرب و چشم‌های گود رفته هیونکی که همیشه مرتب و آراسته بود انداخت و در همون حال با خجالت جواب داد:

″راستش هیونک نیاز به یکم کمک دارم.″

گفت و به چهره‌ی کنجکاو دوستش چشم دوخت تا ذره‌ای تو چشمهاش اثری از ترحم ببینه اما نبود و این عادت تهیونگ بود که با ترحم آدم‌ها رو به دست بگیره، لحظه‌ای بعد خسته از سکوت خجالت‌آور بینشون ادامه داد:
″یه هفته میتونم پیشت بمونم؟″

چهره‌ی هیونک با شنیدن جمله‌اش کمی درهم رفت و لحظه‌ای از بیان جمله‌اش پشیمونش کرد چون چشمهای سرد هیونک بهش یادآوری کرد که پسر با همین چند‌جمله کوتاه تونسته کمی از اوضاعش باخبر بشه.

″راستش- تهیونگ خودت که میدونی من دوست دختر گرفتم و... متاسفم.″

پسر با شرمندگی رو بهش زمزمه کرد و به تهیونگ بار دیگه ثابت کرد برای انتخاب دوستانش اشتباه کرده، شاید هیونک حق انتخاب داشت و شرایطش برای داشتن مهمون مساعد نبود اما تهیونگ حتی لحظه‌ای رو برای سرزنش خودش به هر شیوه‌ای از دست نمیداد.

″باشه پسر. میدونی هیچ مشکلی نیست.″

واژه‌ها رو با عجله کنار هم چید و لبخند مصنوعی‌ای که روی لبهاش خیمه زد حتی به هیونک هم فهموند که دلگیر شده اما هیونک بی‌اهمیت به نگاه غمگین پسر نازپرورده‌‌ی رو‌به‌روش خنده‌ای کرد و به سمت میزش به راه افتاد.
شاید همه‌چیز دست به دست هم داده بود تا به تهیونگ بفهمونه که اطرافش پر شده از آدمهایی که وفاداریشون از سگی ولگرد کمتره.

𝐁𝐥𝐮𝐞 𝐬𝐮𝐧𝐝𝐚𝐲Where stories live. Discover now