گوشی مدل بالاش رو از جیب کتی که از دیشب نتونسته بود عوضش کنه در آورد و مضطرب نگاهی به اطرافش انداخت؛ هنوز حتی چند قدمی از عمارت دور نشده بود، با گرفتن شمارهی مورد نظرش به بوقهای آزاردهنده گوش سپرد.
″الو؟″
خوشحال از شنیدن صدای آشنای موردنظرش با عجله نگاهی به اطرافش انداخت و در دل دعا کرد که برادرش هنوز از شهر خارج نشده باشه و بالاخره جواب داد:
″هیونگ؟ کجایی؟″
″چرا؟ من بوسانم.″
با شنیدن جوابی که حدسش رو میزد چشمهاش رو با حرصی ناشی از اتفاقات اخیر فشرد و انگشت شستش رو به شقیقهاش چسبوند تا از سردردش کم کنه و در همون حال پرسید:
″هوسوک کی میای؟″
″حدودا یک هفته دیگه اونجام.″
با انداختن نگاهی به خیابونهای خلوت اطراف حواس خودش رو از سرمای سوزناک هوا پرت کرد، آدمی که قابل اعتماد باشه تو زندگیش نداشت و ترس اینکه خبر بیرون انداخته شدنش از خونه پخش بشه باعث ترسش بود اما در نهایت برای اینکه هوسوک رو نگران نکنه ملایم گفت:
″هیونگ لطفا وقتی رسیدی بهم زنگ بزن. به سلامت برس!″
بدون اینکه منتظر جواب پسرِ بزرگتر بمونه تماس رو قطع کرد و به سمت تاکسی زردی که همیشه گوشهای از اون محلهی مرفه نشین منتظر مسافر میایستاد، به راه افتاد؛ هنوز ثانیهای از باز کردن در ماشین و نشستنش نگذشته بود که مرد نیمهخواب با چاپلوسی لبخند عمیقی بهش زد و خوشحال از داشتن مسافر به راه افتاد تا هر چه زودتر از مقصد نهایی پسر خبردار بشه.
″میانگ دونگ.″
کوتاه رو به راننده مقصدش رو گفت و خیره به شارژ کم گوشیش نفسش رو با کلافگی بیرون داد، این عادت که تا وقتی که گوشیش خاموش نشه نمیزد تو شارژ حالا داشت توی دردسر مینداختش و این موضوع اصلا خوشحالش نمیکرد.
چشمهاش رو بست تا توی مسیر کوتاه پیش روش کمی به ذهن آشفتهاش آرامش رو برگردونه و تمام اتفاقات اخیر که به طرز عجیبی براش مشکوک بود رو فراموش کنه؛ میدونست که یکی از نزدیکانش همچین کاری باهاش کرده چون هیچکس جز اعضای خانوادهاش از این مسئله که تهیونگ جای دست چکها رو میدونه خبر نداشت.
با نزدیک شدن به منطقه مقصدش کمی توی صندلی جابهجا شد و از روی عادت دستش رو داخل جیب خالی از پولش کرد و لحظهای بعد بهتزده به روبهروش چشم دوخت؛ وقتی ماشین توقف کرد و راننده نگاه منتظرش رو بهش دوخت لبهاش رو با شرمندگی بهم قفل کرد و با انگشتر گرون قیمت توی دستش کمی ور رفت.
اما بالاخره تسلیم نگاه منتظر مرد شد، هول شده و با تردید انگشتر رو از انگشتش بیرون کشید و بعد گرفتن جلوی مرد راننده خیره به چشمهای بی حوصلهاش خواهش کرد:
YOU ARE READING
𝐁𝐥𝐮𝐞 𝐬𝐮𝐧𝐝𝐚𝐲
Romance[complete] یکشنبه روز خوبی برای عاشق شدن نبود. یکشنبهای که ابرهای کدر و بارونی رخسار آسمون رو به آبیترین حالت ممکن کرده بودند؛ روزی که تونستم به لبهای همیشه خشکت بوسه بزنم و بوی تنم رو روی لباس کهنهات جا بذارم. همون موقع باید میفهمیدم که نحسی رو...
