.𓂃𝟏. 𝐧𝐞𝐰 𝐧𝐞𝐢𝐠𝐡𝐛𝐨𝐮𝐫 ะ

138 27 29
                                    

هوا، هوای ابری اما دل نشینی بود؛ سکوت همیشگی ای توی محله برپا بود که هر از گاهی با صدای خنده بچه ها، میو گربه ها و یا زنگوله بالای در قنادی، شکسته میشد.
فلیکسی که توی عالم خودش سیر میکرد، زیر لب با آهنگ مورد علاقش "hey there delilah" همخونی میکرد و بوی دارچین و شکلاتی که از فر میومد توی کل مغازش و حتی تا قسمتی از بیرونش پیچیده بود.
پای سیب هایی که داغ و تازه بودن رو با احتیاط از فر خارج کرد و داخل ویترین، کنار کوکی ها و کاپ کیک های دیگه گذاشت و زمانی که با میلش نسبت به خوردن همشون مقابله کرد، سمت میزش برگشت تا برای پخت براونی های عزیزش آماده شه اما با صدایی که به واسطه زنگوله بالای در ایجاد شد، دست نگه داشت و به پیشخوان برگشت و لبخند بزرگ و درخشان همیشگیش رو روی لباش آورد.

-خیلی خوش اومدید

لبخند قشنگ و عمیقش با دیدن پسری با موهای خیس و نگاهی ناخوانا که سریع به سمتش میومد تبدیل به لبخندی عجیب و کج و کوله شد.

-چطور میتونم کمکتون کنم؟

اصلا کی اون بیرون بارون اومد که متوجهش نشد؟
پسر رو به روش بالاخره به حرف اومد و جوری که نفس نفس میزد نشون میداد که راه زیادی و دویده.

+خب..سلام، ایرادی داره که من وسیله هام رو در حد نیم ساعت پیشت بذارم؟؟؟

لحن پسر به طور واضحی عجله داشتنش رو نشون میداد و این باعث میشد فلیکس بدون فکر اضافه ای بخواد قبول کنه، البته که زیبایی غیرقابل انکاری که پسر داشت و فلیکس درحال انکارش بود چنان بی تاثیر نبود.

-آره چرا که ..

حرفش کامل نشده بود که پسر وسیله هاش رو بین دست های فلیکس انداخت و با چنان سرعتی از جلوی چشم های فلیکس محو شد که پسر حتی صدای زنگوله بالای در رو نشنید.
کمی توی اون حالت موند و تند تند پلک زد، تکخنده ای از روی ناباوری کرد و وسیله های توی بغلش رو گذاشت روی میز تا بتونه ببینتشون.
یه بوم خالی، چندتا قلم و یه اسکچ بوک؛ کمی فضولی که به جایی برنمیخورد پس دفتر رو باز کرد و مشغول ورق زدنش شد؛ اعتراف میکرد که نقاشی های اون پسر به اندازه قیافش خوب بودن، اون واقعا با استعداد بود، اما حتی اسمش رو هم به فلیکس نگفته بود؟؟ احتمالا ادب بین ویژگی هاش جایی نداشت.
شونه ای بالا انداخت و بیخیال اتفاق عجیب چند دقیقه پیش شد؛ وسیله های پسر رو گوشه ای گذاشت تا خشک بشن و دوباره سمت وسیله های کارش رفت تا شاید بتونه جلوی فضولی و افکارش رو با آماده کردن براونی بگیره.
از طرف دیگه، هیونجین که بالاخره موفق شده بود کلیدش رو پیدا کنه، ا همون سرعت قبلی درحال دویدن بود تا هرچه سریع تر به اون قنادی برسه.
فکر کردن به اینکه چجوری مثل احمق ها هول کرده بود و بدون گفتن چیزی فقط دویده بود بیرون باعث میشد بخواد سرش رو محکم به دیوار بکوبه.
بلافاصله بعد از رسیدن به پشت در قنادی نفس عمیقی کشید و درحالی که دست های روی زانوهاش بود و خم شده بود، سعی داشت نفس هاش رو مرتب کنه.
موهای خیسش رو با چنگی عقب داد و درو هول داد که صدای جیلینگش مثل بار اول به گوش هاش خورد و همچنین مثل دفعه قبل چهره پسر پشت پیشخوان با لبخند بزرگش جلوی چشم هاش ظاهر شد.
به سمتش رفت و درحالی که بخاطر سر و صورت خیسش و برخورد اولشون خجالت زده بود دستش رو پشت گردنش کشید.

+من یه عذرخواهی بابت برخورد اولمون بدهکارم نه؟

با لبخند کجی گفت و به پسر موبلوند و کک و مکی رو به روش زل زد و درتلاش بود که از چشم هاش متوجه حس پسر در اون لحظه بشه.

فلیکس که با دیدن دوباره‌ی هیونجین هیجان زده شده بود، سعی در مخفی کردنش داشت اما با اون حال لبخند کوچیکی بی اراده روی لب هاش نقش بست، ابروهاش رو بالا داد و سمت میز رفت تا وسیله های پسر رو براش بیاره.

-شایدم یه توضیح؟

از پشت پیشخوان بیرون اومد و رو به روی هیونجین قرار گرفت، وسیله هاش رو روی یکی از میز های گرد کنارش گذاشت و به پسری که ساکت کاراش رو نگاه میکرد اشاره کرد که بشینه.

-و البته بین وسیله هات کمی گشتم، نقاشی هات قشنگن پسر

درحالی که روی یکی از صندلی ها مینشست گفت و منتظر به هیونجین خیره شد.
هیونجین که حس میکرد سکوت کردنش داره به بی ادبی تبدیل میشه فوری صندلی رو به روی فلیکس رو عقب کشید و نشست؛ دست هاش رو توی هم قفل کرد و شروع به حرف زدن کرد.

+اوه ممنونم؟..

با خجالت گفت و شروع کرد به توضیح دادن دلیل کار امروزش

+اتفاقا بحث مربوط به نقاشی هامه، من همسایه جدیدتم و کارگاه رو به روت رو اجاره کردم تا کار هام رو تکمیل کنم

کمی بین حرف هاش مکث کرد و توی اون فرصت فلیکس کمی کج شد تا دیدی به کارگاه رو به روی مغازش داشته باشه؛ چندثانیه بعد دوباره نگاهش رو به هیونجین داد چون دوباره داشت صحبت میکرد.

+قراره گالریم رو باز کنم پس نیاز دارم کلی بوم بکشم و یه مدتی رو اینجام

فلیکس کمی سمت جلو خم شد و با هیجانی که توی چشم هاش مشخص بود به هیونجین لبخند زد.

-این خیلی عالی و قشنگ به نظر میاد، اما چرا امروز انقد آشفته بودی؟

با خنده ای گفت و هیونجین با یادآوری دوباره اون اتفاق سرخ شد و به آرومی خندید.

+کلیدم رو جا گذاشته بودم، واقعا بابتش متاسفم

وسیله هاش رو توی بغلش گرفت، از جاش بلند شد و  فلیکس هم متقابلا سرپا شد و جلوش قرار گرفت.

-موردی نداره، راستی من فلیکسم.

هیونجین لبخندی بخاطر صدای بم و دلنشین پسر زد و دستش رو جلوی فلیکس گرفت.

+منم هیونجینم؛ از آشناییت خوشوقتم فلیکس شی و بازم بابت امروز ممنونم.

فلیکس دست  کوچیکش رو بین دست های پسر جا داد و پسر رو تا دم در همراهی کرد.

-خواهش میکنم هیونجینی، میبینمت.

هیونجین دست کوچیک پسر رو فشرد، ازش جدا شد و درحالی که سمت کارگاهش میرفت درجواب فلیکس داد زد و دستش رو براش تو هوا تکون داد.

+حتماا

و با ذوقی که بخاطر برخورد با پسر قناد داشت بدو بدو وارد کارگاهش شد و شروع کرد به خندیدن.

𐇵𐇵𐇵𐇵𐇵𐇵
اینم از پارت یک از مینی فیک عزیزم :>
خیلی ایراد ها دارم و روش کار میکنم~

 ִֶָ . Art Gallery Where stories live. Discover now